نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «بین زمین و آسمان1»، نوشتهی فرانک کانرُی2
«کودک درون بخشی از ناخودآگاه ماست که حامل شادی، خلاقیت و آسیبپذیریهای دوران کودکیمان است.» یونگ در این جمله به اهمیت و اثر آنچه در کودکی اتفاق میافتد اشاره میکند. هر اتفاق خوب یا بدی که در کودکی رخ دهد تا سالها میتواند در ذهن و زندگی باقی بماند و حتی اگر نخواهد در فکر خود نگه ندارد، در ناخودآگاهش ماندگار باشد. اثر برخی از وقایع هم میتواند زندگی فرد را بهشدت تحت تأثیر قرار دهد. جان برادشاو میگوید: «کودک درون ما مجموعهای از احساسات و تجربیات دوران کودکی ماست که همچنان در ناخودآگاهمان وجود دارد.»
فرانک کانرُی در داستان «بین زمین و آسمان» سراغ شان رفته تا ماجرای اتفاقی را که در کودکی او افتاده و تا بزرگسالی و حتی میانسالیاش ادامه پیدا کرده، نقل کند. داستان از دید سومشخص و با تصویری از کودکی شخصیت اصلی شروع میشود: شان ششساله را پدرش که معلوم نیست از کجا دم مدرسه پیدایش شده، در پیادهرو کموبیش میکشاند. از همان جملههای ابتدایی داستان کانری پدری را در ذهن خواننده میسازد که قرار است حادثهای را رقم بزند. شان توسط پدر بین زمین و آسمان معلق نگه داشته میشود. او احساس بودن بین مرگ و زندگی را تجربه میکند. پدر به او ضربهای میزند که تا میانسالی با او باقی میماند. دلیل اینکه نویسنده در داستانی کوتاه به بازهی زمانی طولانی از زندگی شخصیت اصلی خود میپردازد، همین مسئله است.
کانری تصویرهایی قوی میسازد. در همان صحنهی ابتدایی حرکت شان و خواهرش کنار پدر قدرت تصویرسازی نویسنده را به رخ میکشد و این تصویر در ذهن مخاطب نقش میبندد. کانری چنان تبحری دارد که میتواند تصویر را از دید پسربچه به مخاطب نشان بدهد. بهعلاوه، تصویری که او از کودکی شخصیت داستانش میسازد بسیار مهم است، به این دلیل که باید تا پایان در زندگی شان و ذهن مخاطب بماند. او با خلق درخشان صحنهی شروع ادامهی داستان را برای مخاطبش باورپذیر میکند. فضای داستان هماهنگ با تعلیقی که شخصیت دچار آن است ساخته میشود و استفاده از فضایی شبهخیالی و حالتی خوابآلود به خلق موقعیت معلقی که نویسنده قصد ساختنش را داشته بسیار کمک میکند. برای شان ششساله وضعیت و موقعیتی اتفاق میافتد که کودک را درونش در تمام زندگی ترسیده و زخمخورده نگه میدارد.
شان سه بار بین زمین و آسمان معلق میماند: دفعهی اول در کودکی بهاجبار پدر و با تجربهی حس ترس، بار دوم در بزرگسالی بهدلخواه خود و با احساس آرامشی کاذب و دفعهی سوم در میانسالی، این بار نیز بهاجبار بیرونی، اما با انتخابی آگاهانه برای رهایی از ترس و تن ندادن به آن. بار اول شان قربانی ترس و تهدیدی است که ازسمت پدر به او میرسد. در آن زمان او توانایی دفاع از خود را ندارد و ناخواسته در وضعیت و موقعیتی هولناک قرار میگیرد. دفعهی دوم بااینکه خودخواسته بین زمین و آسمان آویزان میشود، و باوجود آرامش ظاهری، به این دلیل که خاطرهی ترومای کودکی هنوز ترس را در وجود او زنده نگه داشته، تمایل به فرار دارد. پس خواستهاش برای وارد شدن به خانهی پارتنرش، جودی، را رها میکند و آهسته و بااحتیاط برمیگردد. درواقع، کودک درون او هنوز در برزخ خاطرهی کودکی گرفتار است و تنها توانسته ظاهر خود را حفظ کند. دفعهی سوم شان بازهم ناخواسته و بهاجبار شرایط بیرونی در محیط سربستهی آسانسور معلق میماند. ابتدا همان ترس کودکی سراغش میآید، اما پسری را که در آسانسور است شبیه پسر خود میبیند و در این موقعیت است که نهتنها بر ترس خود غلبه میکند، بلکه میتواند پسر را نیز دلداری بدهد؛ زمانی که او بر ترومای کودکی پیروز میشود.
در پایان، دیگر اثری از حس ترس در وجود شان نیست و تنها بهت باقی میماند. اوج داستان و تحول در صحنهی آسانسور رخ میدهد. حس همدلی با پسر به شان کمک میکند از آویزان بودن رها شود و خود را از طناب عمل خشن پدر که معلق نگهش داشته بوده آزاد کند و بتواند پاهای کودک درونش را به زمین برساند. خردهروایت شب مهمانی و نقل ماجرای سقوط فرزند همسایهی صاحبخانه در راستای روایت آورده میشود، تا ترس شان در زندگی را بیشتر نشان دهد. پدرش ترس بزرگی را در وجودش ایجاد و سعی کرده بوده به او صدمه بزند، همین میشود که او همیشه نگران پسرانش است و دلش میخواهد ازشان حمایت کند. او میخواهد پدر خوبی باشد و ازطرفی هم ترس سبب شده نگران آسیبهایی باشد که ممکن است به فرزندانش برسد. بااینهمه کانری در داستانش شخصیتی ترومازدهای را نشان میدهد که نهتنها آسیبش بهظاهر مشخص نیست، بلکه توانسته فعالیتهای زندگیاش را ادامه دهد، تا جایی که باوجود ترسش از معلق بودن بهعنوان استادپروازی مشغولبهکار باشد.
کانری با این داستان روانکاوانه دو مسئلهی مهم را به مخاطب گوشزد میکند: اول اینکه تروماهای کودکی میتوانند مخفیانه روی تمام زندگی اثر بگذارند و دیگر اینکه فرد میتواند باوجود ضربههایی که دیده فعالیتهای زندگیاش را حتی اگر برایش خیلی سخت باشد، انجام دهد. در لحظهای که شان بالبخند به پسر میگوید طبقهی شصتوپنجم پیاده خواهد شد، کودک درونش دیگر ترسیده نیست. او با درک و پذیرفتن زخم کودکی بر ترس درونش پیروز میشود، باشجاعت دست کودک درونش را میگیرد و کمکش میکند از آویزان بودن بین زمین و آسمان آزاد شود و پاهایش را به زمین برساند. خندهی بلند او در تختخواب هم نشانهی رهایی کودک درونش از رنج خاطرهی تلخ کودکی است.
1. Midair (1985).
2. Frank Conroy (1936-2005).
