نویسنده: منصوره محمدصادق
جمعخوانی داستان کوتاه «بین زمین و آسمان1»، نوشتهی فرانک کانرُی2
شان ششساله را پدرش در روزی آفتابی در سال 1942 کشانکشان بهطرف خانه میبرد. پدر نه، مرد درشتهیکل پرزوری که شان نمیداند باید به او اعتماد کند یا نه. این مطلع داستان فرانک کانرُی است؛ مطلعی که موقعیت زمانی، سنوسال شخصیت اصلی و بیاعتمادی و فاصلهی عاطفی او را نسبتبه پدرش به خواننده نشان میدهد. گره داستان هم در همین موقعیت در اولین مواجههی شان با پدرش شکل میگیرد؛ ترومایی که تا پایان داستان دست از سر او برنمیدارد.
داستان «بین زمین و آسمان» را میتوان بهجهت ساختار زمانی و رویدادها به دو بخش نابرابر اما هموزن تقسیم کرد: وزن بخش اول، که در بازهی زمانی کوتاهی رخ میدهد، از آنجا که سنگبنای پیشبرد داستان است، با وزن سایر رویدادهای داستان، که چند دهه از زندگی شان را تا میانسالی به نمایش میگذارند، برابری میکند. گرچه به نظر میرسد داستان ریتم متوازنی ندارد، اما فرانک کانری برای نمایش اهمیت صحنهی نخست، صحنهی رویارویی شان و پدرش، که قرار است خط اصلی داستان را شکل دهد و در لایهی زیری پیوندگاه صحنههای بعدی باشد، آن را با تمام جزئیات میسازد تا اثرگذاریاش را در ذهن خواننده دوچندان کند. پس از اتمام این صحنه کانری با نمایش برشهایی از زندگی شان با انتخاب ریتمی کند گامبهگام به گشودگی این گره تا پایان داستان نزدیک میشود.
نویسنده در ابتدای داستان پدر را به سربازی تشبیه میکند که با شوق و اعتمادبهنفس برای دریافت مدالی که بهسختی به دست آورده پیش میرود. با این تشبیه او نهتنها اهمیت این دیدار را برای پدر نشان میدهد، بلکه با اشاره به ترس، تنهایی و فشارهای روانی پدر تأکید میکند که برای مردی که مدتهاست در آسایشگاه به سر برده، شاید این مهمترین کاری است که در تمام روزهای گذشته انجام داده و ازاینرو، برای پیروزی در این نبرد ــ چنانکه رو به مأموران آسایشگاه میگوید ــ از انجام هیچکاری ابائی ندارد. پدر، که گویی فرزندانش را دوباره به دست آورده، پر از امید و هیجان است و به آنها وعده میدهد که اوضاع بهزودی روبهراه خواهد شد. اما تقابل وضعیتی که پدر وعده میدهد با تصور شان از حبابی که خودش، ماری و پدرش را در بر گرفته، ناپایداری و شکنندگی اوضاع را به ذهن میآورد و اندکی بعد وقتی هرسه در شرایطی عجیب از پنجره وارد آشپزخانه میشوند، همهچیز در چشم او تهرنگی غیرواقعی میگیرد و این پیشآگهی شرایط نامتعارفی است که اندکی بعد با ترکیدن حباب قرار است برای همیشه در ذهن شان ماندگار شود.
پدر بهمحض ورود کتابها را منظم و پنجرهها را پاک میکند و در تلاش است خانه را به جایی دلخواه برای خود تبدیل کند، اما کمی بعد توفانی که با سررسیدن مأمورهای آسایشگاه در خانه میپیچد، فضاسازی صحنه را دستخوش تغییر میکند. بادی که از پنجرههای باز توی خانه میپیچد، پردههای پارهای که در هوا به پرواز درمیآیند و صدای مهیب دری که شکسته میشود، فضای دلهره و اضطراب را میسازد. نویسنده برای نمایش تأثیر این لحظات در ذهن شان همهچیز را از منظر او با وضوحی استثنایی و گاه در حرکتی آهسته نشان میدهد. تراشههای چوب که بهآهستگی در هوا پخش میشوند، چهرهی مأمورها که نقابی منجمد از فشار و نگرانی است، صدای قلب پدر که زیر پارچهی پشمی کتش تندتند میزند، دیدن ترکهای کف پیادهرو و بالأخره رخوتی که با کثیف کردن خودش او را در بر میگیرد، همه به کند شدن زمان و فشار روانی حاصل از آن در ذهن شان اشاره میکند.
فرانک کانری بخش دوم داستان را با پرشی بلند در زمان شروع و در سطر نخست تأکید میکند که دیگر سالها از مرگ پدر گذشته و تمام خاطرهی دیدار شان با پدر کاملاً مدفون شده و با آوردن این جمله که او حالا جوری زندگی میکند انگار گذشتهای ندارد، تأکیدش را قوام میبخشد. اما این گزاره تنها به لایهی سطحی زندگی شان اشاره دارد و کانری از این پس، با آوردن برشهایی از زندگی او بیآنکه مستقیم به خاطرهی اولین مواجههاش با پدرش برگردد، به تأثیر عمیق آن بر زندگی او میپردازد و ابعاد روانشناختی بیشتری به داستان اضافه میکند. کانری با این برشها نشان میدهد که شان گذشته را به ناخودآگاهش رانده و از تأثیر آن بر زندگی کنونیاش آگاه نیست.
در اولین برش داستان، شان در دانشگاه دنبال پیدا کردن کسی برای ازدواج است. او بدون آنکه ریشههای ترسش را بداند، از تنها زندگی کردن میترسد و با دختری که از او بزرگتر، باهوشتر، مستقلتر و جسورتر است ازدواج میکند. تمام خصوصیات دختر نشان میدهد که انتخاب شان بیش از آنکه از روی عشق باشد، به منظور پیدا کردن آغوشی امن برای پناه بردن است.
در برش بعدی، شان صاحب دو فرزند شده. او بهطور مکرر خواب آدمهایی را میبیند که با هماهنگی وهمانگیزی از پنجرهها بیرون میپرند، اما علت و ریشهی این خوابها را نمیداند. او از دنیای بیرون واهمه دارد، اما میداند که قدرت واقعی را فقط میتوان همان جا پیدا کرد. این تفکر مقدمهی اولین قدمهایی است که شان برای یافتن استقلال و مواجهه با ترسهایش برمیدارد. در یکی از همین روزها او دیروقت، در حالت مستی به خانهی جودی، پارتنر سابقش، سر میزند. در قفل است و شان بیآنکه گذشته را به یاد بیاورد، درست به همان روشی برای ورود به خانه استفاده میکند که پدرش در کودکی همراه او وارد خانه شده بوده. شان روی سقف شیروانی، در حالتی معلق بین مرگ و زندگی و زمین و آسمان، به ترکهای کف پیادهرو چشم میدوزد؛ ترکهایی که گرچه به یاد نمیآورد، اما یک بار دیگر هم در کودکی، پیش از آنکه نجات پیدا کند، آخرین تصویری بوده که در ذهنش نقش بسته بوده و پس از وحشت دیدن این تصویر دوباره به زندگی دوخته شده بوده.
حوضچههای نور زیر تیرهای چراغ برق و زیبایی و تمیزی و نظم همهچیز او را دوباره به زندگی پیوند میدهد، حس میکند در پس ظاهر دنیا واقعیتی است که او به خودش فرصت حس کردنش را نداده. کانری با خلق این صحنه نشان میدهد بهرغم همهچیز شان آدم امید و ایستادن طرف زندگی است و بخشی از بذرهای پایانبندی را بهکمک این صحنه شکل میدهد.
در برش سوم، بچههای شان بزرگتر شدهاند. او بازهم بیآنکه چیزی از گذشته به یاد بیاورد، در مراقبت از فرزندانش دچار توجهی همراه با اضطراب شده؛ اختلال وسواسگونهای که بیشتر از آنکه بودن کنار بچهها را برایش لذتبخش کند، زندگیاش را با نگرانی و بیقراری همراه کرده. لایههای پنهانی که او به آنها آگاه نیست، فاصلهی او و زنش را بیشتر کرده و او تصور میکند زنش قرار است به زندگی مشترکشان پایان دهد. همین تصور بهعلاوهی اضطرابی که در مراقبت از فرزندانش به خود و خانوادهاش تحمیل کرده، او را بهسمت دور شدن از خانواده و تنهایی سوق میدهد و چندی بعد اوست که خانه را ترک میکند.
در برش چهارم، شان میانسال است و در دانشگاهی در بوستون تدریس میکند. از وقتی پسرهایش دانشجو شدهاند، او متوجه شده که روشهای تدریسش تلطیف شده و به دانشجوهایش آسانتر میگیرد. کانری با این اشاره حس عاطفی شان به پسرهایش و دلتنگی او را نشان میدهد؛ حسی که در صحنهی آسانسور درجهت کمک به پسر دانشجو به کار میآید و پایانبندی داستان را میسازد. سفرها و پروازهای متعدد شان برای تدریس ترس او را از نگاه کردن به فضای خالی زیر پایش ــ که در اولین سفرها برایش بسیار آزاردهنده بوده ــ کمتر کرده. نویسنده با آوردن این نکته به مرحلهای از رشد شان در غلبه بر ترسهایش اشاره میکند؛ ترسی که او نه در شروع سفرها توضیحی برایش داشته و نه حالا دلیل از بین رفتنش را میداند و این نشان میدهد که شان هنوز در موضع انکار است و قدرت رویارویی با خاطرهی کودکیاش را برای یافتن ریشهی ترسهایش ندارد.
کانری در همین صحنه با آوردن این جمله، که آن پایین نیویورک میلغزد و از زیر پاشان رد میشود، تلویحاً به عبور تدریجی شان از گذشته اشاره و مسیر را برای رسیدن به گام پایانی داستان هموار میکند و در صحنهی آسانسور، که گام پایانی داستان است، بذرهایی را که در برشهای داستانش کاشته به ثمر میرساند؛ جایی که شان یافتههایش را از زندگی به عمل درمیآورد. او وارد آسانسور میشود و آسانسور بین زمین و آسمان دچار گیر میکند. پسری که داخل آسانسور است وحشتزده و بیقرار شده؛ پسری که بهشدت شان را یاد پسرش فیلیپ میاندازد و حس پدرانهی او را بیدار میکند. شان تمام نیروهای درونیاش را فرامیخواند تا در نقش پدری قدرتمند بتواند ترسهایش را عقب بزند و مانند منجی با آمیختهای از دروغ و واقعیت پسر را آرام میکند.
زمانی که آسانسور درست میشود و به طبقهی شصتوچهارم میرسند، پسر باوحشت از آسانسور پیاده میشود و از شان میخواهد خودش را نجات دهد. اما حالا وقت آن است که شان خودش را فارغ از نقش پدرانهاش هم بیازماید. او انتخاب میکند یک طبقه بیشتر بین زمین و آسمان معلق بماند و غلبه بر ترسهایش را محک بزند. لبخندی که او به لب دارد و جملهای که رو به پسر میگوید، نشانگر رضایت او از خودش و قدرتی است که حالا تماموکمال به دست آورده. این لبخند مقدمهای است برای نمایش آمادگی او در مواجههی دوباره با صحنهی آغازین داستان و یادآوری خاطرهی کودکیاش. شبهنگام شان در خلوت خود از لاک دفاعیاش، که انکار گذشته است، بیرون میآید و بیدرنگ خاطرهی کودکیاش را به یاد میآورد. او میبیند دیگر نه تماشای ترکهای پیادهرو وحشتآور است و نه سیاهی شب. حالا فقط بهتزده است؛ بهتی که حاصل به عقب راندن این خاطره بهدرازای تمام سالهای عمرش است.
1. Midair (1985).
2. Frank Conroy (1936-2005).
