نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «دروغگو1»، نوشتهی توبیاس وُلف2
توبیاس وُلف در داستان کوتاه «دروغگو» با روایتی بهظاهر ساده سراغ مسئلهای عمیق میرود: اینکه آدمها چگونه با بازگویی زندگی خود، کمبودها و زخمهایشان را جبران میکنند. جیمز، راوی نوجوان داستان، فقط پسری دروغگو نیست. او میخواهد قصهگوی زندگی خودش باشد؛ قصهای که شاید با واقعیت تفاوت داشته باشد، اما به او کمک میکند تا در زندگی نهچنداندلچسبش دوام بیاورد.
هرچند داستان از زبان جیمز روایت میشود، اما او اغلب دربارهی مادرش هم حرف میزند؛ چیزهایی که واقعاً نمیبیند. همین باعث میشود خواننده نتواند مطمئن باشد کجا با واقعیت روبهرو است و کجا با قصهای تحریفشده. این ابهام مرز میان قربانی و قصهپرداز بودن جیمز را بر هم میزند.
جیمز در زندگی تنهاست. خواهربرادرهایش خانه را ترک کردهاند، پدرش فوت شده و مادرش زنی کنترلگر است، طوریکه به خودش اجازه میدهد حتی جلوِ همکلاسیهای پسرش کیف اردوی او را بگردد. اینجور رفتارها، که در روانشناسی شرمزایی علنی نامیده میشود، باعث میشود آدم مدام حواسش به قضاوت بقیه باشد و کمکم از ابراز وجود بترسد. جیمز هم اعتمادبهنفسش را از دست میدهد. او حتی وقتی با مادرش در خانه است هم جرئت آواز خواندن ندارد. خانه محلی امن برای ابراز وجود جیمز نیست و بهجای اینکه صدایش را امتحان کند، افسوس میخورد که صدایش خوب نیست. مادر هم به این ترس و خودکمبینی دامن میزند و خیلی راحت و با جملهی «نمیتونه بخونه»، جیمز را از جمع دور میکند. جیمز وقتی نمیتواند درعمل خودش را اثبات کند و توجه و تأیید مادرش را بگیرد، به کلمهها پناه میبرد تا نسخهی امنتری از خودش بسازد.
پدر جیمز شخصیتی متفاوتی از مادر داشته. وقتی خانواده با خرس مواجه شده بوده، پدر ترسیده بوده و برای جبران ترسهایش به شوخی و بازی با کلمات پناه برده بوده. او دوستانش را به خانه دعوت میکرده و با یادآوری خاطرههایی که دیگران دوست داشتهاند فراموش شود، سعی میکرده هویت خود را بازسازی کند. حتی عادتش به روزنامه خواندن در خلوت نوعی فرار به دنیای کلمهها بوده. جیمز هم این رفتار را از پدر آموخته: مواجههی غیرمستقیم با ترس و کنترل موقعیت ازطریق زبان.
پدر تنها کسی بوده که جیمز در کنارش احساس راحتی میکرده و از او همدلی میگرفته. وقتی پدر میمیرد، این تکیهگاه فرومیریزد. جیمز در مراسم خاکسپاری گریه نمیکند، شاید شوک شده بوده و شاید هم مرگ پدر را انکار میکرده. اما بهجای اینکه کسی بفهمد چه به او میگذرد، سرزنش میشود. این تجربه به جیمز یاد میدهد حتی در غم، اگر داستانت با انتظار دیگران جور نباشد، همدلی نمیگیری.
جیمز بهدروغ میگوید مادرش بیمار است. درواقع او با این دروغ دو هدف را دنبال میکند: اول، سردی رابطهاش با مادر را به دلیلی بیرونی ربط میدهد تا پیش وجدانش مقصر نباشد. دوم، داستانی میسازد که باعث جلبتوجه و همدلی شود. نقطهی اوج این کار در اتوبوس است؛ جایی که به باقی مسافرها خبر مرگ مادر را میدهد و برای اولین بار، روایت زندگیاش را کاملاً در اختیار میگیرد. حالا او یتیمی است که با پناهندههای تبتی کار میکند؛ نقشی که با خود همدلی میآورد تاجاییکه حتی جسارت پیدا میکند برای افراد غریبه آواز بخواند.
آواز خواندن جیمز در اتوبوس فقط اجرایی ساده نیست. این صحنه نمادی است از رهایی: عبور از سایهی مادری سلطهگر و پدری منفعل. زبان که پیشتر فقط ابزاری برای فرار و دروغ بوده، حالا تبدیل میشود به راهی برای حضور و خلاقیت.
«دروغگو» داستان فریب نیست؛ روایتی است از اینکه چطور کلمهها میتوانند هم زرهی برای محافظت باشند و هم دری برای آزادی. ولف به ما یادآوری میکند گاهی حقیقت نه در واقعیت عینی، بلکه در نیازهای انسانی نهفته؛ نیازهایی که آدمها را وادار میکنند داستان خودشان را بسازند، حتی اگر دیگران آن را دروغ بدانند.
1. The Liar (1981).
2. Tobias Wolff (1945).
