نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستانکوتاه «آیا جادوگر باید مامان را بزند؟»، نوشتهی جان آپدایک
داستان «آیا جادوگر باید مامان را بزند؟» در کلیترین تعبیر آن، داستانی دربارهی عبور از نظم آیینی در جهان سنت و ورود به بینظمی راستکی در جهان مدرن است که در قالب قصه، ساخته و پرداخته شده. داستان با این جمله شروع میشود: «هر شب هفته و ظهر شنبههایی مثل امروز، جک برای دخترش، جو، قصهای از خودش میبافت.» جک این کار را بهمدت دو سال، یعنی از دوسالگی تا چهارسالگی جو، تکرار کرده. پاراگراف اول به ساختار این قصه میپردازد. درواقع، جک دو سال ساختاری ثابت را با موجوداتی متنوع، در قالب قصه، برای دخترش تعریف کرده و جهان ذهنی دختر کوچک از این راه شکل گرفته. این ساختار منطبقبر الگوهای ثابت در قصههای پریان است.
پراپ در ریختشناسی قصههای پریان از روی صد قصه الگوهایی ثابت را استخراج کرده. این الگوها شیوههای درک و آفرینش را در جهان سنت رقم میزنند. داستان مدرن در اولین گام خود، فردیت را به رسمیت میشناسد و درنتیجه، از این الگوها عدول و عبور میکند. این دقیقاً اتفاقی است که در این داستان بین دختر و پدر میافتد و سکون و امنیت ذهنی هردو را آشفته میکند.
وقتی راسو، که در جهان داستانی پدر و دختر موجودی تازه است، دچار مسئلهای واقعی یعنی بوی بد میشود، پدر یاد چند باری میافتد که در بچگی تحقیر شده بوده. این اولین گام داستان است بهسمت واقعی شدن و خروج از ساختار پیشینی. جو پاهایش را باعصبانیت تکان میدهد و پدر دچار هیجان میشود. او میخواهد چیزی واقعی به دخترش بگوید؛ چیزی که باید بداند. دلش نمیخواهد برای تمام کردن قصه عجله کند، اما مادر، در طبقهی پایین، نیاز به کمک دارد. مادر نمایندهی بایدهاونبایدهایی است که پایبندی به سنت و قواعد و ساختارهای پیشینی را الزامآور میکنند. او برای بار سوم حامله است و این حاملگی تداوم نسل را یادآور میشود.
پایبندی به ساختارهای پیشینی برای بقا لازم است. درحالیکه، در پایان خواهیم دید که وضعیت انسان امروز در این پایبندی وضعیت ناجوری است. زن مشغول رنگ کردن قرنیز دیوارهاست و مرد بین این قرنیزهای زینتی خود را در قفس میبیند. قرنیزها نشانهی قیدوبندهای هستند که اتفاقاً هرچه با جزئیات بیشتری آراسته شده باشند، نشان از قفلهای محکمتری دارند که شکستنشان دشوارتر است. مادر هم در این قفس حضور دارد، اما مرد نه میخواهد به او دست بزند، نه با او کار کند و نه حرف بزند. این آشفتگی در طبقهی بالا هم حاکم است. صدای پای جو بیقراری دختر را در طبقهی بالا نشان میدهد. اما این آشفتگی از کجا نفوذ کرده و این ساختار امن چطور شکسته شده؟
راسو بهعنوان حیوانی تازه، وارد داستان میشود. تعادل اولیه به هم میخورد. پدر مشکل واقعی یعنی بوی بد را برای او انتخاب میکند. دختر که درپی دنبال کردن ساختار پیشین است، با بیقراری میپرسد: «نمیره پیش جغد؟» اما ازطرفی، او به سن «چیزهای راستکی» رسیده و باتردید میپرسد: «جادو راستکیه؟» حالا همهچیز در داستان پدر و ذهن دختر، مثل میزی که پایههایش لق میخورد، در حالت بیتعادلی قرار گرفته.
پدر داستان را با همین وضع به پایان میرساند و همهچیز انگار ازپیش تعیین شده و مثل مراسمی آیینی پیش میرود. گریهی پدر اثری از صداقت ندارد. لبخند دختر مثل لبخند مادرش در مهمانیهای کوکتل غیرواقعی است و شکلی تشریفاتی دارد. او حتی خوابش هم نمیبرد و کل مراسم شکلی بیفایده پیدا میکند؛ تااینکه پدر در پایان داستان این تعینیافتگی سلب را در ساختار داستان میشکند و چیزی بهکل متفاوت ازقبل، وارد میکند: فردیت.
راسوها باید فردیت خودشان را داشته باشند و تمام حیوانات قرار نیست بوی خوبی بدهند. مادر راسو با این استدلال جادوی جادوگر را باطل میکند، اما ذهن دختر که دو سال با ساختاری ثابت آموزش داده شده، حالا در مواجهه با این داستان مدرن آشفته میشود و این تغییر جهان را برنمیتابد. پدر میداند که او را با چه مسئلهی بغرنجی مواجه کرده، برای همین در پایان میگوید «بچهی طفلکی»؛ اما خودش نیز در این مواجهه آشفته است. او همچنان میان قرنیزهایی که مادر، با شکم برآمده، مشغول رنگ کردن آنهاست، نشسته و دستش به هیچ کاری نمیرود. تعادل اولیه به هم خورده و داستان برای آشفتگی حاصل از آن پاسخی جز استیصال ندارد و این وضعیت انسان مدرن است.
1. Should Wizard Hit Mommy? (1973).
2. John Updike (1932-2009).
