نویسنده: ژاله حیدری
جمعخوانی داستانکوتاه «آیا جادوگر باید مامان را بزند؟»، نوشتهی جان آپدایک
همهی ما قصههایی از کودکی به یاد داریم که بیتردید به ما کمک کردهاند تا جهان اطراف خود را بشناسیم و این قصهها را بیشتر، مادرها برایمان گفتهاند؛ قصههایی که ما را با شخصیتهایش همراه کردهاند تا آنها را از تاریکی جنگل، از کوههای پرازبرف، از رودخانههای خروشان، از جادوگران، از انسانهای مکار و خیلی موانع دیگر نجاتشان دهیم و قصه را بهخوبیوخوشی به پایان ببریم؛ هرچند بزرگترها میدانستند پایان همهی مشکلات خوش نیست. اما چرا فکر میکنیم که همیشه این مادرها هستند که برای کودکانشان قصه میگویند؟ گاهی قصهها از زبان پدرها برای بچهها باورپذیرتر است. آنها قصه نمیگویند، بلکه حقایق را قصه میکنند.
یکی از این پدرها، پدر داستان «آیا جادوگر باید مامان را بزند؟» اثر جان آپدایک است. او که جک نام دارد، برای دختر چهارسالهاش، جو، قصه میگوید؛ قصهی موجود کوچولویی بهنام راجر را. راجر هر بار نام یکی از حیوانات جنگل است. یک روز راجر خرگوش است و روز دیگر سنجاب؛ ولی هر جانوری باشد، وقتی دچار مشکل میشود، جغد او را پیش جادوگر جنگل میفرستد. اینکه جادوگر چگونه مشکل را حل میکند مهم نیست، مهم این است که راجر، آخر قصه پیش مادرش برمیگردد و قصه بهخوبیوخوشی به پایان میرسد. اما پدر یک جای قضیه را نادیده گرفته: بزرگ شدن کودکش را. پدرها و حتی مادرها گاهی فراموش میکنند کودکانشان درحال بزرگ شدنند و وقتی بزرگ شدند، خودشان برای پایان قصههایشان تصمیم میگیرند. آنها گاهی در بزرگ شدن از پدرومادر خود پیشی میگیرند. جان آپدایک نویسندهای است که در داستان «آیا جادوگر باید مامان را بزند؟» به این موضوع پرداخته.
جک هر شب و ظرهای شنبه برای دخترش، جو، قصه میگوید، تا خوابش ببرد. ظهر شنبهای، جو درخواست قصهای از جک میکند. جک بابیحوصلگی درخواست دخترش را میپذیرد، ولی این بار با دفعههای قبل فرق دارد. تفاوت در این است که جو از پدرش میخواهد موجود کوچولوی داستان او یک راسو باشد. این اولین قدم در شراکت کودک برای ساختن قصهای است که قرار است پدر آن را بگوید. جک قبول میکند و داستان راسوی بدبویی را تعریف میکند که بهخاطر بوی بدش، حیوانات دیگر او را در بازیهایشان راه نمیدادند. جک با این داستان یاد خودش میافتد؛ یاد روزهایی که بچههای محل او را تحقیر میکردهاند. او داستان خودش را میگوید، ولی در شکل دیگری: بهشکل راسویی بدبو. در داستان جک، راسو باید بوی بدش را به بوی خوب تغییر بدهد، چون تنها با این تغییر است که ازطرف بقیه پذیرفته میشود. جان آپدایک با این داستان طبقهی متوسط جامعهی خود را نقد میکند؛ جامعهای که افراد آن برای پذیرفته شدن و رسیدن به خواستههایشان باید رنگ عوض کنند، همرنگ جماعت شوند یا با میل دیگران زندگی کنند.
راسو نزد جغد میرود و مشکلش را با او مطرح میکند. در این لحظه، جو با هیجان فریاد میزند که برود پیش جادوگر. جک به دخترش میگوید: «تو قصه میگویی یا من؟» جو جواب میدهد: «نه تو.» اما اینطور نیست. این جو است که قصه میگوید. جک تلاش میکند با روش خود قصه را به پایان ببرد. جادوگر بوی بد راسو را به بوی خوب تغییر میدهد و بقیهی حیوانات او را در بازیهایشان شریک میکنند. ولی مادر راسو او را متقاعد میکند که او راسوست و باید راسو بماند، حتی اگر بوی بدی بدهد. پس چترش را برمیدارد تا جادوگر را بزند و از او بخواهد جادو را باطل کند. اما جو فریاد میزند راسو نباید دوباره بوی بد بدهد و از جک میخواهد آخر قصه را عوض کند و جادوگر مادر را بزند. در اینجا داستان به اوج خود میرسد؛ جایی که همهچیز بهخوبیوخوشی پایان نمیپذیرد. هر بار جک در آخر داستان، راجر را در کنار مادر به آرامش میرساند و با شامی که مادر برای کودکش آماده میکند، قصه را به پایان میبرد. اما در این قصه مادر قبل از اینکه با کودکش شام بخورد، سراغ جادوگر میرود تا جادو را باطل کند.
نویسنده با اوجی که برای داستان میسازد، خواننده را نه با جو، بلکه با جک همراه میکند. داستان «آیا جادوگر باید مامان را بزند؟» داستان تمام جکهایی است که مورد تحقیر قرار گرفتهاند و مادرهایی که به فرزندانشان یاد میدهند آنچه را که هستند بپذیرند و درصدد تغییرش نباشند. جک میگوید مادرها میدانند چه چیزی برای فرزندانشان خوب است. جو هم مادری دارد که در طبقهی پایین، زمانی که پدر قصهای از واقعیتهای زندگی را برای کودک خود میگوید، درحال نقاشی دیوار است و بااینکه ششماهه باردار است، ولی کمد را بهسختی از جلوِ دیوار کنار میزند تا دیوار را رنگ کند.
نویسنده در این پایان مادری را نشان میدهد که برای به دنیا آوردن کودک دیگری درحال تغییر دادن خانه است. او هم شاید با دخترش در ایجاد تغییرات هماهنگ باشد. جک درحالیکه به دختر میگوید بخوابد، پایین میرود تا به همسرش در نقاشی خانه کمک کند. جو همچنان فریاد میزند که جادوگر باید مادر را بزند. همسر جک میگوید: «چه قصهی طولانیای بود.» جک جواب میدهد: «بچهی طفلکی.» او فهمیده که دخترش بزرگ شده و چه زود دارد دنیای سادهی کودکانهاش را ترک میکند. جک درحالیکه به تلاش همسرش در نقاشی دیوارها نگاه میکند، دیگر دلش نمیخواهد نه با او کار کند و نه با او حرف بزند.
1. Should Wizard Hit Mommy? (1973).
2. John Updike (1932-2009).
