پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «قفس خاکستری اوهام»، نوشتهی پوران فرخزاد
داستان «قفس خاکستری اوهام» با زبانی نوشته شده که از زبان معیار امروز و حتی سی سال پیش (زمان نگارش داستان) فاصله دارد. زمان در داستان گذشته است و بهصورت غیرخطی اجرا شده. آقای خاکسار گربهاش، کاکایی، را در کودکی از دست میدهد و همینطور شاهد بگومگوهای بین والدین خود نیز هست. او تبدیل به آدمی میشود که دچار ترس از دست دادن است و برای همین به هیچکس نزدیک نمیشود. در جوانی با زنی که چشمهایی سبز بهرنگ گربهاش داشته ازدواج میکند، اما همین ترس از دست دادن باعث میشود خود به پیشواز فاجعه برود و از زن جدا شود. آقای خاکسار سپس سعی میکند از تمام تعلقات دنیا خودش را خلاص کند: از کارش استعفا میدهد، خانهاش را میفروشد و به جنگل پناه میبرد. در اوج داستان سنجابی در جنگل او را به خودش وابسته میکند و همان دردی را که از آن میگریخته، برای او به ارمغان میآورد. درپایان مرد چمدانش را برمیدارد و از جنگل بیرون میرود. او از این امید واهی دست شسته که میشود بدون درد جانکاه از دست دادن زندگی کرد. این نتیجهای وجودی است که نویسنده ازخلال داستانی روانکاوانه به آن میرسد. اما ماجرای داستان برای تبیین خود نیاز به مداخلهی مدام راوی دارد و این از ادبیت اثر کاسته؛ بهعبارتی امکان تجربهی ماجرا را از خواننده گرفته.
راوی مداخلهگر داستان معطوف به ذهن آقای خاکسار خاموشی است. داستان کیفیت روانکاوانه دارد اما از فرط مداخلهگری راوی خواننده بهندرت میتواند به ذهن شخصیت نفوذ کند؛ درواقع مداخلهگری راوی اجازهی نزدیک شدن به شخصیت را نمیدهد. این درحالی است که ما با نوعی داستان شخصیت طرف هستیم و انتخاب این راوی و زبان شاید بزرگترین تعارض را برای رفتن بهسمت چنین داستانی ایجاد کرده. شخصیتهای زینا، کاکایی، مادر، پدر هیچکدام ویژگی منحصربهفردی را که در ذهن خواننده بماند القا نمیکنند. در معرفی زینا، همسر آقای خاکسار، در صفحهی دوم داستان آمده که با زنی پیوسته بود، بدون اینکه نامی از زینا برده شود. در پاراگراف بعد راوی میپرسد: «راستی زینا را دوست داشت؟» بدون اشارهی مستقیمی که نشان دهد این زینا همان زنی است که کمی بالاتر بهصورت نکره از او یاد شده بود. کاکایی در پاراگراف بعدی همینطور معرفی میشود، بدون اینکه نشانهی مستقیمی وجود داشته باشد که کاکایی یک گربه است.
این عدم تعیین در معارفهی شخصیتها دربارهی ویژگیهای صحنهای داستان نیز صادق است. شروع داستان در صحنهی مرکزی شکل نمیگیرد و سرگذشتوار روایت میشود و فقدان کیفیت صحنهای تا پایان داستان کماکان وجود دارد. شاید تنهاشخصیتی که کیفیت صحنهای را به داستان وارد میکند، سنجاب است که تحول داستان را نیز رقم میزند. دقیقاً همین بخش از نقاط قوت داستان است؛ جایی که ریتم بهخاطر همین کیفیت صحنهای بالا رفته و رابطهی بین مرد و سنجاب در جزئیاتش ساخته میشود. اینجاست که نویسنده از بذرهایی که قبلتر کاشته استفاده میکند و این امکان را شکل میدهد که میل به کشتن سنجاب در مرد وجود داشته و این انتقامی است که میخواسته از زن هم بگیرد: «آن شبهای دور هم، هرگاه کمی تسلیم جسمش میشد، زینا را با همین حرارت روی سینهاش فشار میداد، اما تا به خودش میآمد، از وحشت افتادن به زندان و پذیرش محکومیت، در آنی یخ میکرد…» البته داستان بیشتر از این چند جمله به این میل نپرداخته، اما همین ویژگیها التهاب صحنهی اوج را بهنسبت برای داستانی روانکاوانه ایجاد کردهاند.
در پایان مرد ناامید از رسیدن به آرامش چمدانش را برمیدارد و از جنگل خارج میشود، با «چشمانی که مانندهی آسمان جوان بهار گریهزده مینمود… اما در ژرفای آن رخشههایی از نور درحال دمیدن بود…» این رخشههای نور شاید همان ناامیدی مقدس باشد از امیدهای واهی؛ همان نشدها و نمیشودهایی که برای همیشه جهت کنش کاراکتر را تغییر خواهند داد.
