نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستانکوتاه «شام شب عید»، نوشتهی مهین دانشور
داستان «شام شب عید» درظاهر روایت آخرین روز سال از نگاه مردی تنها و سالخورده است، اما درعمق، بازنمایی ذهن انسانی است که میان گذشته و حال معلق مانده و در جهانی کابوسی زندگی میکند. راوی در خواب کابوس میبیند، بیدار میشود و باقی کابوسش را زندگی میکند. خانهی سرد، اتوبوس شلوغ، خیابانهای خالی، همه مثالهایی هستند که نشان میدهند این کابوس نهفقط خواب، بلکه تمام زیست روزانهی او را در بر گرفته؛ کابوسی که بازتاب ذهن خسته و پیر راوی است: انسانی تنها که یا بهدلیل بیماری و جبر کهنسالی یا بهاختیار، برای فرار از روزهای کسالتبار پیری، ماندن در گذشته و خاطرهها را به زمان حال ترجیح داده.
فضای داستان جلوهای واقعگرایانه دارد: راوی صبح از خواب بیدار میشود، اصلاح میکند، صبحانه میخورد، سوار اتوبوس میشود و مانند دیگران پی زندگیاش میرود؛ اما در لایههای زیرین، منطق روایت کابوسوار است: زمان در داستان میلغزد، مکان دچار اعوجاج میشود و مرز میان واقعیت و خیال فرومیریزد. راوی مردهها را چنان میبیند که انگار هنوز در جهان زندهها هستند. در صحنهی مهمانی این کابوس به اوج میرسد: راوی درمیان افرادی مینشیند که روزی در زندگیاش حضور داشتهاند، اما حالا فقط در ذهنش زندهاند. او پیش از رفتن به مهمانی میگوید: «مدتهاست مهمانی نرفتهام…»؛ جملهای که تنها توضیح رفتاری نیست، بلکه نشانهای است برای گسست او از جهان بیرون. راوی سالهاست از زندگی اجتماعی جدا شده و در خلوت ذهنی خود پناه گرفته، بههمیندلیل، رفتن به مهمانی ظاهراً بازگشت به جمع است و درحقیقت فرورفتن در ذهن و دنیای خاطرات. این جمع خیالی همان بازتاب ذهن تنهای اوست.
راوی در مهمانی از پلههای کتابخانه بالا میرود، از پنجره به بیرون نگاه میکند و بهجای ساختمانها، تپهماهور میبیند. آنچه او میبیند، واقعیت جهان بیرون نیست، چشمانداز ذهن خودش است؛ ذهنی که در گذشته مدفون مانده و دیگر جهان بیرونی را درک نمیکند. بالا رفتن از پلهها استعارهای است از حرکتی درونی؛ حرکتی از عمق تاریکی و فراموشی بهسوی نوعی روشنایی و ادراک. در این نقطه، راوی به لحظهی مکاشفه یا اپیفینی میرسد: تصویری میبیند که راوی «بوف کور» از شکاف دیوار دیده بود: پیرمردی نشسته و دختر جوانی که شاخهی نیلوفری را تعارف میکند. اما اگر در «بوف کور» دیدن آن منظره شروع توهم و جنون است، اینجا معنی معکوسی دارد: راوی هوشیار میشود، از سایهی گذشته عبور میکند و به درکی تازه از خود میرسد. او از پلهها پایین میآید و از خانه خارج میشود. خروجش از خانه فقط حرکتی فیزیکی نیست، کنشی است برای بازگشت به زندگی و اکنون.
باوجود این ایدهی قوی، داستان در شیوهی روایت دچار لغزش است. جهان کابوسیاش گاه از انسجام خارج میشود و نشانهها تا انتها قوام نمییابند. نویسنده میخواهد بازگشت روانی به گذشته را جایگزین بازگشت فیزیکی کند، اما منطق درونی این جهان ذهنی در همهجا صدق نمیکند. همین ناپایداری باعث میشود جهان داستان کاملاً تثبیت نشود و خواننده میان خواب و بیداری و مرگ و زندگی سردرگم بماند.
ابهام در شخصیت راوی نیز این تعلیق را تقویت میکند. جنسیت راوی دیر مشخص میشود و موقعیت او در مرز زنده بودن و مرده بودن قرار دارد. نشانههایی وجود دارد که او مرده است و بهرسم باور عامیانه در شب آخر سال برای دیدار زندگان بازگشته و گاهی هم شواهدی هست که هنوز زنده است، اما ذهنش در چنبرهی خاطرهها گیر کرده. از زاویهای دیگر میتوان فرض کرد که او نه مرده، بلکه مبتلا به نوعی فراموشی یا زوال عقل شده: پیری که در مرز حافظه و واقعیت گم شده و توان تمایز میان گذشته و حال را از دست داده. با این خوانش، مردههای داستان و اعوجاجهای زمانی و مکانی بازتاب ذهن آلزایمری او هستند؛ ذهنی که در تلاش برای بازیابی خویش، مدام از اکنون به دیروز و از دیروز به هیچجا پرتاب میشود.
بااینهمه، مسیر معنایی داستان روشن است: حرکت از انجماد به بیداری، از خاطرهها به زمان حال، از زمستان به بهار. راوی با پایان سال کهنه از گذشته دل میکند و در سپیدهی سال نو نشانههای زندگی را بازمییابد. اگر گذشته را معادل مرگ بدانیم، عبور از آن به معنی انتخاب زندگی است. همین معنی در آخرین جملهی داستان به اوج میرسد، آنجا که میگوید: «پنجره را باز کردم تا هوای تازه بیاید و هوای ماندهی خانه را پاک کند و ببرد.» این جمله نهفقط توصیف فضا، بلکه بیانی استعاری از تحول درونی راوی است. او ذهن بستهی خود را باز میکند، اجازه میدهد هوای تازه در جانش جریان پیدا کند و هوای ماندهی خاطرهها، اندوه و انزوا از او دور شود. اگر ابتدای داستان در جهانی تاریک، بسته و سرد میگذرد، این پایان با حرکت بهسوی نور و زندگی، چرخهی تحول را کامل میکند.
