نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «گمشدن یک آدم متوسط»، نوشتهی طاهره علوی
داستان «گم شدن یک آدم متوسط» از زبان راوی اولشخص بهصورت خطی و در زمان حال روایت میشود. داستان برگشتی به گذشته ندارد، اما درپایان به نظر میرسد کل آن در گذشتهای دور اتفاق افتاده. نویسنده در جملهی اول کلیدواژههایی به دست خواننده میدهد که او را وارد فضای کلی داستان میکند: آشپزخانه، پنجره، ساعتها. بهشیوهای زنانه داستان وارد هزارتوهای ذهن شخصیت اصلی میشود و از روزمرگیهای زندگی او تجربهی کلانی بیرون میکشد که همان مسئلهی هویت است. مسئلهی داستان بعد از آشنایی با شخصیت، تفریحات و فضای زندگی او در صفحهی دوم طرح میشود: زن عکس خودش را در صفحهی گمشدههای روزنامه میبیند که توسط مردی آگهی شده و شمارهای برای تماس در زیر آن است.
به حضور پنجره در سطر اول باید توجه کرد که دریچهای است برای تماشای ترسها، دلهرهها و شادیهای پشت آن. زن از این دریچه با جهان بیرون در ارتباط قرار میگیرد. عنصر دوم که نقش دریچه و ارتباط را در زندگی زن ایفا میکند، روزنامه است که او عکس خودش را در آن میبیند، آنهم در صفحهی گمشدهها. اینجا چالش و مسئلهی هویت مطرح میشود. عنصر سوم که این ارتباط را میسر و عملی میکند تلفن است. حالا زن شمارهای در دست دارد و میتواند با گذشتهای تماس بگیرد که در آن مردی که میتوانست همسرش باشد در جستوجوی اوست. البته این گذشته در پایان داستان است که برای خواننده آشکار میشود؛ وقتی که بعد از حدود یک هفته زنگ نزدن، زن با مرد تماس میگیرد و صدایی از پشت خط میگوید که تمام این اتفاقها مربوط به گذشتهای دور است. به اتاقی که زن برای خواندن روزنامه به آن پناه میبرد هم باید توجه کرد که فضایی است بسته، بدون نور و صدا؛ جایی که زن از قدیم میشناسدش و در آن جای تکتک اشیا را خوب میداند. این فضای بسته و بدوندریچه درمقابل پنجرهی آشپزخانه، روزنامه و تلفن که وسیلههای ارتباط با جهان بیرون هستند، نشانهای از جهان ذهنی و درونی زن است.
بازهی روایت و داستان بر هم منطبقند. داستان در چند ماه روی میدهد. زن بعد از تماس با شمارهی زیرِعکس، درگیر مکالمهی تلفنی با مردی میشود که خود را همسر او معرفی کرده؛ مردی که دنبال زن و تصویری که زن از خود میشناسد میگشته. اوج داستان روزی است که مرد چند عکس دیگر هم به زن نشان میدهد و زن خود را در آن عکسها میبیند و بعد از آن چند روز در رختخواب میافتد: «خودمم؛ آنجا، توی تکتک آنها با لباس و آرایش که مال من است. همهجا با همان لبخند و همان نگاه مات. انگار هرچیزی برای اولین و هزارمین بار اتفاق میافتد. هر پدیدهای برایم همانقدر آشناست که بیگانه؛ با هرچیز همانقدر میدانم چه کنم که نمیدانم؛ دانایی و نادانیام آنقدر بههم نزدیکند که یکی شدهاند.»
بعد از این، زن گام بلندی برای ورود به این جهان يا بهعبارتی شناخت هویت خود برمیدارد. او خود را جلو خانهی مرد مییابد، اما درست قبل از ورود منصرف و از آنجا دور میشود. درپایان میبینیم که این رویداد در جایی از زمان منجمد شده و زنی در صفحهی روزنامه برای همیشه گم باقی مانده.
