کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندوه چخوف

۲۸ دی ۱۳۹۶

شماره‌ی سوم ستون هفتگی «هزارتوی خیال»، منتشرشده در تاریخ ۲۸ دی ۱۳۹۶ در روزنامه‌ی وقایع اتفاقیه


«ایونا پتاپف سورچی سراپا سفید گشته و به شبح می‌ماند. تا جایی که یک آدم زنده بتواند تا شود، پشت خم کرده و بی‌حرکت در جای خود نشسته است. چنین به نظر می‌رسد که اگر تلی از برف هم روی او بیفتد، باز لازم نخواهد دید تکانی بخورد و برف را از روی خود بتکاند. اسب لاغرمردنی‌اش هم سفیدپوش و بی‌حرکت است.» چخوف «اندوه»ش را این‌طور شروع می‌کند؛ چند خطی از یک غروب برفی می‌گوید و بلافاصله می‌رود سراغ درشکه‌چی پیری که پسر جوانش را به‌تازگی از دست داده. پیرمرد در تمام داستان دنبال همزبان همدلی می‌گردد تا درددل کند و بار دلتنگی‌اش را سبک. اصلاً «اندوه» روایت همین تلاش برای یافتن گوشی است که صدای آدم را بشنود. اما هیچ‌کس -نه مرد نظامی، نه جوان‌های مست، نه دربان، و نه حتا همکارش، درشکه‌چی جوان- حوصله‌ای یا علاقه‌ای برای گوش دادن به او ندارد. شاید دلیلش این باشد که پیرمرد می‌خواهد از مرگ بگوید؛ چیزی که آدمی همیشه در معرضش قرار دارد و -شاید اصلاً برای همین- از آن فراری است. هیچ‌کس صدای ایونا را نمی‌شنود، ایونا تنهاست؛ تنهایی‌ای مطلق، که چخوف در همان پاراگراف ابتدایی داستان به‌خوبی تصویرش کرده. داستان کوتاه «اندوه» در سال ۱۸۸۶ نوشته شده؛ در قرن نوزدهم، قرن رمان‌های بزرگ، و نویسنده‌هایی که می‌توانند درباره‌ی یک خال لب، صفحه‌ها و صفحه‌ها بنویسند. چخوف اما، خلاف جهت آب حرکت می‌کند و ایجاز در زبان و غلبه‌ی عینیت در روایت را انتخاب می‌کند. او، در «اندوه»ش، بی آن‌که به ورطه‌ی سانتیمانتالیسم در زبان بیفتد، بی آن‌که برود سراغ تفسیرها و مداخله‌های مخل راوی یا نویسنده در روایت، بی آن‌که در شخصیت‌پردازی دچار رقت‌قلب شود و برای شخصیت محوری داستانش ضجه‌و‌مویه کند، وضعیت‌وموقعیت رقت‌بار او را روایت می‌کند. وه، که در آن گرگ و میش برفی سن‌پترزبورگ، چه روایت تأثیرگذاری خلق می‌کند. من همیشه احساس غریبی نسبت به ایونا داشته‌ام؛ ترکیبی از احساس‌های متفاوت: هم خودم را در تنهایی‌اش شریک می‌دانم، و هم نسبت به آن بی‌تفاوتم (و فکر می‌کنم همین است که هست، جهانِ بعد از ماشین‌بخار جز این نمی‌تواند باشد). ایونا را دوست دارم، خیلی زیاد؛ به‌خصوص آن عمل نهایی‌اش را: رفتن سراغ اسبش… «داری نشخوار می‌کنی؟ خب، نشخوار کن، نشخوار کن. حالا که پول یونجه در نیومده، کاه بخور. راستش برای کار کردن پیر شده‌م، اگر پسرم نمرده بود، سورچی می‌شد… کاش نمرده بود.»… اسب لاغر و تکیده نشخوار می‌کند و گوش می‌دهد و نفس گرم خود را به دست‌های صاحبش می‌دمد… و ایونا بیش از این تاب نمی‌آورد و درد و اندوه خودش را برای اسبش حکایت می‌کند.» در این تصویر نهایی، چخوف بدون بزرگ‌نمایی و اداواطوار، در اشرف مخلوقات بودن آدمی تردید می‌کند. بله، «اندوه» داستان تردید هم هست؛ تردید در آن‌چه از قرن هجدهم -بعد از انقلاب صنعتی- تخمش در جهان کاشته شد و تا همین امروز هم دارد مدام رشد می‌کند و دنیای ما را در خود می‌بلعد: فردگرایی.


دریافت فایل پی.دی.اف این یادداشت از اینجا

گروه‌ها: تازه‌ها, هزارتوی خیال دسته‌‌ها: روزنامه‌ی وقایع اتفاقیه, کاوه فولادی‌نسب, نقد ادبی, هزارتوی خیال

تازه ها

راه بلند آزادی

از مسجد شیخ‌لطف‌الله تا پارک خیابان لورنسان

مقایسه‌ی تطبیقی دو داستان کوتاه «برادران جمال‌زاده» و «بورخس و من»

جمال‌زاده‌ای که اخوت ازنو آفرید

کارکرد استعاره در داستان «پیراهن سه‌شنبه»‌

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد