داستانی منتشرشده در ويژهنامهی نوروزی هفتهنامهی کرگدن
روی تقویم، چهارده روز شده. جای خالی ساختمان پلاسکو نگاه عابران را میکشد سمت خودش. سرهای رهگذران همه بالاست، خیره به بلندای ساختمانی که دیگر نیست. مرد جوان نگاهش را از پلاسکو میگیرد و میگوید: «ما همینجا پیاده میشیم آقا.»
دست پیرزن را میگیرد و با احتیاط میبردش توی پیادهرو. یک دست پیرزن توی دست مرد جوان است و دست دیگرش عصایی سفید. رژ و روسری قرمز دارد و عینکی تیره، که نیمی از صورت تکیدهاش را پوشانده. روی دیوار سفارت ترکیه، دعوت میشوند به آنتالیا و استانبول؛ «رویاییترین شهرهایی که در عمرتان دیدهاید.» آرام میگذرند تا به چهارراه میرسند. پیرزن میایستد. صورتش به روبهروست و گوشش سمت جای خالی ساختمان. سروصدای موتوریها خیابان را پر کرده. پیرزن میگوید: «بوی سوختنی میآد.»
مرد جوان سرفه میکند. میگوید: «چیزی نسوخته. بوی دوده، از کثیفی هواست.»
پیرزن چیزی نمیگوید. همچنان با دهانِ کمیباز ایستاده و با گوشش مشغول تماشای ساختمان است. مرد جوان میگوید «واسه همین گفتم امروز نیاییم» و آرام دست پیرزن را میکشد. میروند تا کنار ماهیفروشیها. بوی دود توی بوی زهم گم میشود. پیرزن با عصا درخت کنار پیادهرو را پیدا میکند و تکیه میدهد به آن. گونهی چروکیدهاش میلرزد. دادزن ماهیفروشی فریاد میزند: «حراج شبجمعه، ماهی زنده، بیبو، بیمو.»
دو سه رهگذر لبخند میزنند. مرد جوان اینپا و آنپا میکند. میگوید: «اینجا کثیفه مامانبزرگ. اذیت میشی. میخوای بریم تو پلاسکو؟»
پیرزن عصا را دستبهدست میکند و میگوید: «نه.»
مرد جوان دستش را میگیرد و کمی آنطرفتر مینشاند روی نیمکت کنار پیادهرو؛ رو به جای خالی پلاسکو. چندتایی از مغازهها هنوز تعطیلند. پیرزن میگوید: «دیر اومدم امسال. شد پنجاه سال. بیخود همون دو هفته پیش نیاوردیم.»
مرد جوان میگوید: «اون روز نمیشد. حالا امروز که اومدهیم دلت آروم نشده؟»
پیرزن چیزی نمیگوید. مرد جوان میگوید: «هویجبستنی میخوری بگیرم؟»
پیرزن سری تکان میدهد و تا مرد جوان برود و بیاید خیره به روبهرو سیگاری دود میکند. مرد جوان مینشیند کنار پیرزن و جرعهای از آبهویجش مینوشد.
«سیگار چرا روشن کردی تو این هوا؟ هروقت خواستی، بگو هویجبستنیت رو بهت بدم.»
پیرزن همراه دودی که از دهانش بیرون میآید، میگوید: «سعید جزو اولیا بود؛ شایدم اولی. بعداً خیلیا خودشون رو از اون بالا انداختن پایین؛ جوری که از یه وقتی به بعد درهای پشتبومش رو بستن و براش نگهبان گذاشتن.»
مرد جوان فیلترسیگار را از دست پیرزن میگیرد. با زیر کفش خاموشش میکند و میگذارد میان خودش و پیرزن، روی نیمکت.
«اون بالاش یه پارچهی قرمز زده بودن سر چوب؛ عین پرچم، نشونهی خطر. تا وقتی چشمام میدید، هنوز بود. هنوز هم هست؟»
مرد جوان به آسمان خاکستری نگاه میکند و میگوید: «آره… هست.»
و بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد: «البته حالا خیلی ساله کسی از اون بالا خودش رو ننداخته پایین.»
پیرزن میگوید: «کار بدی کردی همون دو هفته پیش نیاوردیم. شما جوونا همهچی رو عوضی میکنین. تولد رو یه هفته زودتر میگیرین، سالمرگ رو دو هفته دیرتر. بیمعنیه.»
از جای خالی پلاسکو نسیمی ملایم میآید سمتشان. مرد جوان میگوید: «معنیْ اینه که بعدِ این همه سال، توی این همه سال، تو همیشه یادش بودهی و هر سال سر موعد اومدهی دیدنش. حالا یه بار نشده همون روز بیای؛ همیشه شعبون…»
پیرزن میگوید: «حالا جوابش رو چی بدم؟»
مرد جوان میگوید: «ای بابا… اون روز نمیشد بیاییم. هوا خیلی کثیف بود. اینجام شلوغ…»
مکثی میکند.
«میآوردمت، یه چیزیت میشد تو اون کثیفی. نفس نمیشد کشید. بعد جواب ماماناینا رو چی میدادیم؟»
پیرزن میگوید: «بگم بعدِ پنجاه سال، امسال دیر اومدم؟ بگم آخر عمری بیوفا شدم؟»
مرد جوان میگوید: «هویجبستنیت رو بدم؟»
پیرزن از توی کیفش قاب کوچکی بیرون میآورد؛ اندازهی تهِ استکان، برنجی، طلاییرنگ. بازش میکند. یکطرفْ عکس جوانیهای خودش است و طرف دیگر عکس مرد جوانی که میخندد. انگشتهایش روی عکس مرد جوان راه میرود. نفس عمیقی میکشد. مرد جوان میگوید «ببینمش» و قاب را میگیرد.
«اما خودمونیما… سعیدخان خیلی خوشقیافهتر از بابابزرگ بوده.»
پیرزن جوابی نمیدهد. گوشش رو به نسیمی است که از سمت پلاسکو میوزد.
پیرزن میگوید: «بوی سوختنی میآد.»
از دورتر سروصدایی بلند میشود؛ از سمت چهارراه استانبول. زنی مویهکنان به سمتشان میآید. دو همراه دارد؛ یک زن و یک مرد. نزدیکتر که میرسند، زنْ همراه چادر مشکیاش پهن میشود روی زمین. چند رهگذر میایستند به تماشا. دو سه نفر سر تکان میدهند. مردی چشمهایش را خشک میکند. همراههای زنی که از حال رفته بلندش میکنند و میبرند سمت نیمکت. مرد جوان تهسیگار را میاندازد توی لیوان خالی هویجبستنی و خودش را میکشد کنار، نزدیکترِ پیرزن. مرد همراه میرود. زن همراه قربانصدقهی زنی میرود که از حال رفته. ایستاده کنارش، خم شده و دست میکشد روی صورتش. پشتش را میمالد. سرش را نوازش میکند. زن بیحال مویه میکند. روی صورتش پر از جای خراش است. زن همراه میگوید: «قربون دل سوختهت برم من آجی.»
زن بیحال چیزی میگوید. مفهوم نیست. کلمهها گیر میکنند به دندانهایش. از لای لبها بیرون نمیآیند. زن همراه میگوید: «جیگر همهمون سوخت تو این آتیش.» و صدایش توی بغضْ نازک میشود. پیرزن میگوید: «چی شده؟»
مرد جوان چیزی نمیگوید. به جای خالی پلاسکو نگاه میکند. پیرزن دوباره میگوید: «گفتم چی شده… نشنیدی؟»
مرد جوان میگوید: «نمیدونم. فکر کنم عزادارن.»
دستها و چانهی پیرزن میلرزند. مرد جوان دستش را میگیرد میان دو دست و نوازش میکند.
«یخ کردهی مامانبزرگ. سرما میخوری. پا شو بریم دیگه.»
پیرزن دستش را از دست مرد جوان بیرون میکشد. مردِ همراهْ با بطری آبمعدنی میآید. همانطور که جرعهای به زن بیحال مینوشاند، به مرد جوان نگاه میکند و میگوید: «شمام عزیزتون رو از دست دادین؟ آتشنشان بوده؟»
چراغ چهارراه سبز میشود و سروصدای موتوریها دوباره خیابان را پر میکند. مرد جوان انگشت اشارهاش را میگذارد روی بینی و آرام میگوید: «بله… نه، آتشنشان نبوده. جوون بوده.»
مردِ همراه با سر به ساختمان پلاسکو اشاره میکند و میگوید: «بدبختمون کرد. حالا اینه حالوروزمون.»
و دست میکشد روی سر زن بیحال. لحظهای سکوت میکند و ادامه میدهد: «نوهی حاجخانوم بوده؟»
مرد جوان سر بالا میاندازد و باز با انگشت اشاره میزند به بینیاش. زن بیحال زاری میکند. مرد جوان دستش را میگذارد روی پای پیرزن. سرش را به گوشش نزدیک میکند و میگوید: «بریم دیگه؟ یه وقت ماماناینا میفهمن، پدر جفتمون رو در میارن.»
پیرزن قاب برنجی را میاندازد توی کیفش. زیپ کیف را میبندد و میگوید: «گفتی اون پرچم قرمزه هنوز هست؟»