نویسنده: فاطمه تجریشی زاهدی
جمعخوانی داستان کوتاه «تخممرغ»، نوشتهی شروود اندرسن
شروود اندرسن آمریکایی متعلق به عصر طلایی داستان کوتاه است. او را پدر داستان كوتاه مدرن و یکی از چهرههای مهم گذار از داستاننویسی قرن نوزدهم میدانند. او در میانسالی به نويسندگی رو آورد. مجموعهی داستانهای كوتاهش را با نام «پیروزی تخممرغ» در سال ۱۹۲۱ منتشر كرد، که بعضی از داستانهای آن از اعتباری جهانی برخوردار شد. اندرسن از استادان همینگوی بود و آثار ویلیام فاکنر و جان اشتاینبک را متأثر از آثار او میدانند. دربارهی او گفتهاند: «لحظههایی از زندگی آمريكاييان وجود دارد كه اندرسن اولين و آخرين توصيف كنندهی آنها بوده است.»
داستان تخممرغ، روایتی خاطرهگونه از زندگی خانوادهای است که در سودای کسب ثروت، زندگی ساده و روستاییشان را در مزرعه رها میکنند تا به خیال خود پیشهی مستقلی اختیار کنند. سالها در پی رویای امریکاییشان میروند و دست به مشاغل مختلفی از جمله مرغداری و رستورانداری میزنند. اما در نهایت سرخورده و خشمگین در همان تنگدستی و گمنامیای که از آن گریزان بودند باقی میمانند. راوی که پسر خانواده است، این جاهطلبی خانوادگی را بهعنوان نمایندهی جامعهی صنعتیزدهی آمریکا اینطور بیان میکند: «هوس امریکایی بالا رفتن از نردبان ترقی به جانشان افتاد.» همانگونه که از سطرهای نخستین داستان برمیآید، شخصیتهای این داستان -مثل بسیاری از داستانهای دیگر اندرسن- به طبقهی متوسط جامعهی امریکا تعلق دارند و در حاشیهی اجتماع به سر میبرند. راوی، قصه را با این جملهها در مورد پدرش آغاز میکند: «پدرم مطمئنم که ذاتاً مرد سرزنده و مهربانی بود. تا وقتی سیوچهارسالش شد کارگر مزرعهی مردی بود…» پدر راوی، آدمی محروم است که ناکام زندگی کرده و همیشه در حسرت آن چیزهایی بوده که نمیتوانسته داشته باشد. او به پیشنهاد و در واقع اصرار مادر خانواده کارگری مزرعه را رها میکند، اسبش را میفروشد و مرغداری به راه میاندازد. راوی در تمام طول داستان به خیالبافیهای پدر اشاره میکند. به عنوان مثال این که «عقیده پیدا کرده بود که اگر بتواند مثلاً جوجهمرغی پنج پا یا جوجهخروسی دو سر را بزرگ کند بخت به او رو میآورد. در فکر این بود که اعجوبه را در نمایشگاههای محلی بچرخاند و با نشان دادن آن به کارگرهای مزرعه ثروتی به هم بزند.» مادر راوی نیز از زندگی شكايت دارد و هميشه آرزوی فرمانروایی پسرش را بر آدمها و شهرها در سرش پرورانده. مادر راوی بر خلاف زنهای داستانهای دوران اول داستان کوتاه، نه زنی منفعل است و نه صرفاً نقشی جنسی دارد. او معلمی است قوی که به گفتهی راوی حتماً کتاب و مجله زیاد خوانده بوده. برای خانواده تصمیم میگیرد و جاهطلبی زیادی نه برای خود که برای همسر و پسرش دارد. او نقش رهبر و فرماندهی خانواده را ایفا میکند. حتا وقتی در انتهای داستان، پدر خانواده سرشکسته از نمایش خفتانگیزش در رستوران به اتاق طبقهی بالا پناه میبرد، این زن است که با نوازش خیابان وسط کلهی طاس پدر، او را دلداری میدهد. راوی در داستان از فاصلهی زمانی سالها بعد به گذشتهی مادر و پدرش نگاه میكند. البته او دانای كل نيست. او تنها در كودكی شاهد اتفاقاتی بوده كه امروز آنها را تعريف میكند، بنابراين طبیعی است كه خيلی از ماجراها از ذهنش پوشيده مانده باشد يا به خاطر نداشتن قدرت تجزیه و تحليل كافی از خاطرش رفته باشد. اگرچه او تقريباً میداند يكايك شخصيتها به چه میانديشيدهاند و از آنجا كه روايت داستان برايش خطری ندارد بیطرفانه خواننده را به سمت قضاوتی صحيح پيش میبرد.
در نگاه اول ممکن است طرح داستان ساده و خام به نظر بیاید. اما نباید فراموش کرد در داستان اندرسن آنچه حرف اول را میزند حكايت است. شايد ظاهراً اتفاق بزرگی در شرف وقوع نباشد، اما آدمهای داستان اندرسن دچار بحرانهای بزرگ روحی و ادراکیای هستند كه در طول داستان و با استفاده از سبك روايتی متفاوت و گاه حتا طنزآلود او خودشان را نشان میدهند. اندرسن برای تعريف فضاها و شخصيتهايش از كمترين جملات استفاده میكند و اين همه را به نقل از راوی گذشتهنگرش چنان بيان میكند كه برای خواننده باورپذير باشد. بیتردید خوانش داستان «تخممرغ» برای كسانی كه در نوشتن هنوز درگير پرداختن بيش از حد به جزئيات هستند و قصهگویی و حکایتگری در درجهی دوم اهمیت کارشان قرار دارد، به عنوان مثال نقضی درخور میتواند جالب توجه باشد.
اندرسن چندان علاقهای به دیالوگنویسی ندارد. در نتیجه در داستان «تخممرغ» نیز گفتوگو در کمترین حد ممكن و حتا گاه مثل امری اتفاقی و ناگهانی است. اندرسن منتهای خست را در گفتوگو در داستان دارد، اما از آنجا كه ريتم و وزن گفتوگوها در ايجاد تعليق و گرهگشايي تعيين شده، خواننده هيچ كمبودی از بابت ديالوگ بين آدمهای داستان حس نمیكند. حتا خودگويی راوی در خطوط پایانی نقطهی اوج و تثبيتكنندهی موقعيت داستان است. اندرسن خوب به اين نكته واقف است كه داستان كوتاه برشی بسيار كوچك از كيك بزرگ هستی است و از اين جهت نقش گفتوگو برای تكميل اين برش و تمايز آن از مقاطع ديگر زندگی بسيار اهميت دارد. كمیِ گفتوگو شخصيتها را آدمهايی انتزاعی و نمادين كرده كه در فضايی پوچ و وهمآلود بيشترين تأثير را بر خواننده میگذارد.
فضاهای توصیفشده در داستان همگی دچار ملال و اندوهی پنهانی و دائمی هستند. به عنوان مثال راوی در مورد مرغداری که دوران کودکیاش را در آن سپری کرده، چنین میگوید: «و اگر من الان آدم دلمردهای هستم که بیشتر روی تاریک زندگی را میبیند، خودم آن را به این دلیل میدانم که دوران بچگیام را که باید دوران خوشی و لذت باشد بیشتر در یک مرغداری گذراندهام.» به زعم راوی، بیشتر فیلسوفها باید در مرغداری بزرگ شده باشند، زیرا مرغداری مکانی است که در آن انسان میتواند چرخهی پوچ هستی را ببیند. مرغداری استعارهای از جهان امروز ماست که در آن انسانها همانند جوجههایی در تقلای حفظ حیاتند تا تبدیل به مرغ و خروسهایی شوند که نهایتاً زیر چرخ گاری له میشوند و پیش خالقشان برمیگردند.
اندرسن در این داستان زبان نمادین خودش را دارد. در تمام طول داستان اشارهی مستقيم به تخممرغ به عنوان بنمایهای از جنين و نطفهی زندگی و پيچيدگی مسألهی حيات و آرزوی نابودی و خلاص شدن از شر آن نكتهی اساسی در ساختار اين داستان است. حتا نقطهی اوج داستان هنگامی است كه پدر با یک تخممرغ در دست نعرهزنان وارد اتاق میشود و كنار فرزند و همسرش اشك میريزد. راوی خود به طور مستقیم میگوید: «قصهی من چندان به مرغ مربوط نیست. اگر درست گفته شود به تخممرغ مربوط میشود.» تخممرغ در نیمهی اول داستان عاملی است که باید سر وقت بشکند تا جوجه از آن بیرون بیاید و به ثمر برسد تا وضع اقتصادی خانواده بهبود یابد. همین تخممرغ در نیمهی دوم داستان، اگر چه همیشه درون زنبیلی روی پیشخوان رستوران است و گاه به عنوان غذای مشتری استفاده میشود، اما فراتر از آن دستاویزی است که حفظش و تلاش برای نشکستنش عامل طی کردن پلههای ترقی و رویابافیهای پدر به حساب میآید. پدر راوی به مشتری جوان کافه میگوید که بدون شکستن پوست تخممرغ و فقط با غلتاندن آن بین دستهایش میتواند تخممرغ را روی سرش بایستاند. اما کمی بعد، ناموفق از این حیلهی احمقانه، برای جلب نظر مشتری حقهی تازهای را مطرح میکند: «این تخممرغ را توی این تابهی سرکه حرارت میدهم. بعد بدون آن که پوستش را بشکنم آن را از دهنهی یک بطری تو میکنم. توی بطری تخممرغ به شکل اولش برمیگردد و پوستش دوباره سفت میشود.» وقتی پدر در انجام هیچ یک از نمایشهای مالیخولیاییاش سربلند نمیشود، خشم عمیق خود را با پرتاب تخممرغی به سمت جوان، که دارد کافه را ترک میکند، خالی میکند و با تخممرغ دیگری در دست نعرهزنان بالا میآید تا به همسرش پناه ببرد. پدر با این حرکت رقتانگیز نشان میدهد که حتا توان نابود کردن آنچه را که باعث نابودی خودش شده، ندارد. نگاه طولانی پسرک فردای آن شب به تخممرغ جامانده از دست پدر روی میز، همهی بار معنایی داستان را در خود حمل میکند: «از خودم میپرسیدم تخم مرغ اصلاً چرا باید باشد و برای چه از تخممرغ، مرغ به وجود میآید که دوباره تخم بگذارد. این سؤال توی خونم هست و هنوز آنجا مانده… به هرحال هنوز برایم مسأله حل نشده. این هم نشانهی دیگر پیروزی کامل و نهایی تخممرغ است؛ دستکم تا جایی که به خانودهی من مربوط میشود.» راوی با همین چند خط پایانی اعتراف میکند که رویای ترقیخواهی خانوادهاش به همینجا ختم نمیشود. خانواده همچنان در آرزوی تخممرغی است که مرغ شود و مرغی که تخم بگذارد و آنها را به ثروت و شهرت برساند. در یک سطح وسیعتر میتوان گفت که راوی با استفاده از موتیف تخممرغ، پدیدهی بقا را در هستی و چرخهی زندگی زیر سوال برده است. میتوان به همان نگاه بدبینانهای که راوی در اوایل داستان از آن سخن گفته بود، رجوع کرد: «مرغها تخم میگذارند و از تخمها جوجههای دیگری در میآیند و دور وحشتناک به این ترتیب کامل میشود. پیچیدگی باورنکردنیای دارد.» و به این ترتیب راوی باز ما را با این پرسش اساسی هستی روبهرو میکند: مرغ یا تخممرغ؟