شمارهی بیستم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۷ مهر ۱۳۹۷در هفتهنامهی کرگدن
در زبان آلمانی مصدری وجود دارد که معنای ثبتنام کردن (و حضور خود را به کسی یا جایی اعلام کردن) میدهد: sich anmelden (زیش انملدن). ریشهی این فعل melden است؛ sich برای ساختن فعل انعکاسی است و an حرف اضافهای است که معناسازی میکند، اما معمولاً از ریشهی اصلی فعل جدا میشود و میرود ته جمله. این مصدر در زبان فارسیزبانهای آلماننشین هم وارد شده و به شکل «مِلده کردن» کاربردی متداول و روزانه دارد: «حالا دیگه میای شهر ما، خودتو ملده نمیکنی؟» (یعنی میآیی شهر ما و خبری به ما نمیدهی؟) یا «لطفاً هرکی میاد کافه، خودشو زیر همین ایمیل ملده کنه.» (یعنی هرکس تصمیم دارد بیاید کافه، اعلام حضور کند.) این امر، فارغ از این که من چندان آن را نمیپسندم، در زندگی اقلیتهای مهاجر تا حد زیادی گریزناپذیر است؛ آنها تمام روز به زبانی دیگر مکالمه و مراوده میکنند، بعضی واژههای زبان میزبان، خواهینخواهی، خودشان را به زبان مادری مهاجران تحمیل میکنند. وقتهایی که بعد از چند ماه به ایران میآیم، در کنار نظافت عمومی زیر و بالای خانه، رفتن به دیدار مادر و پدر و رفع دلتنگی، و خرید مایحتاج عمومی که همیشه با حیرت از قیمتها همراه است و حس همذاتپنداری با اصحابکهف را در آدم برمیانگیزد، یکی از کارهایی که میکنم و دیگر برای خودش کیفیتی آیینی پیدا کرده، تلفن زدن به چندتایی از دوستان و همکاران بزرگتر است، برای عرض سلام و احوالپرسی و خلاصه ملده کردن! معمولاً به هر کس زنگ میزنم، آه و ناله میشنوم؛ یکی از پیری و کهولتش میگوید و این که «دیگر منتظر است زودتر بمیرد»، دیگری از اوضاع نامساعد و نامراد وزارت ارشاد و ادارهی کتاب میگوید و این که آخرین کتابش هنوز مجوز نگرفته، و بعدی از بدی حال سیاست و اقتصاد کشور… نمیدانم این روحیه از کجا میآید، اما در دوران معاصرمان، تا بوده همین بوده. از زمان مشروطه و حتا قبل از آن تا به امروز، بسیاری از ما همیشه بابت گرانی ناامید و ناراضی بودهایم و بهخاطر فقدان آزادیهای اجتماعی این مملکت را جای زندگی ندانستهایم و کار به جایی رسیده که حتا نسبت به تن و سلامتمان هم ناامید و مشکوک شدهایم. این جمله که «من دیگه عمرم رو کردهم» حرفی است تکراری که همهی ما بارها و بارها ما از مادربزرگها و پدربزرگها شنیدهایم. چرا یک نفر باید چنین حرفی دربارهی خودش بزند؟ بحثْ بحث نظام ارزشها و باورهاست. «من دیگه پیر شدهم» یا «من که عمرم رو کردهم» در فرهنگ ما یک جور ارزش محسوب میشود: نشان پختگی. و از علائم پیری، یکی هم کمرنگ شدن یا شکننده شدن سلامتی است. به همین سادگی… ما راحت از درد و مریضی حرف میزنیم و اصلاً به این فکر نمیکنیم که با گفتن اینها داریم مخاطبمان را آزردهخاطر و نگران میکنیم. شبی تعدادی از دوستان آلمانیمان را که برای کنفرانسی به تهران آمده بودند، به خانهمان دعوت کردیم. یکیشان، رولف، از همان اول، به نظر من و مریم کسل آمد. ازش پرسیدیم «خوبی؟» با لبخندی به پهنای صورتش گفت: «خوب… مثل همیشه.» اما آش آنقدر شور بود که من طاقت نیاوردم و از یکی دیگر از دوستان هم پرسیدم فلانی حالش خوب است یا نه. گفت «آره. خوبه. کلی با هم قدم زدیم. من پیشنهاد دادم از هتل پیاده بیاییم. اگه خوب نبود، قبول نمیکرد.» راست میگفت، آلمانیها نهتنها هیچوقت تعارف ندارند، که اصلاً حتا کوچکترین درکی از آن ندارند. کمی که گذشت، رولف رفت جلوِ در اتاق کار من و صدایم کرد. وقتی رفتم پیشش، با صدایی آرام، جوری که انگار حرف ممنوعهای میخواهد بزند، گفت: «من کمی سردرد دارم. میشه یه قرص مسکن بهم بدی؟» و مراقب و نگران بود مبادا دیگران بویی از این مسأله ببرند. برایم جالب بود که کسی نخواهد دیگران حتا از سردردش مطلع شوند. لابد خیلی از ما اگر بودیم، از همان بدو ورود به مهمانی، شروع میکردیم به نالیدن از فشار کاری و هوای آلوده و غیره و غیره، که زندگی برای آدم نمیگذارند و سری که دارد از درد میترکد. اما رولف انتخاب دیگری داشت و حواسش بود که با گفتن از بدحالیاش، حال دیگران را نگیرد.