نویسنده: آزاده شریعت
جمعخوانی داستان کوتاه «پزشک دهکده»، نوشتهی فرانتس کافکا
«پزشک دهکده» داستان اختیار ناچیز انسانْ زیر سیطرهی جبر جهان است؛ جبری که طبیعت آن را خلق میکند و انسان به آن دامن میزند. کافکا این داستان را در فضایی سورئال روایت میکند. داستانْ یک شب از زندگی پزشکی پیر را میگوید که برای رسیدن به یک بیمار در تلاش یافتن اسب است. اسب خودش چند شب قبل تلف شده و در این شب سرد و برفی زمستانی کسی حاضر نیست اسبش را به او قرض بدهد. تلاش دختر خدمتکار برای یافتن اسب در دهکده بینتیجه مانده و پزشک از شدت استیصال و ناراحتی به در خوکدانی لگد میپراند و با باز شدن در، بویی شبیه به بوی اسب به مشامش میرسد. دقت که میکند دو اسب و یک مهتر را در خوکدانی میبیند. در جهان واقعی رخ دادن چنین اتفاقی ممکن نیست، اما کافکا میتواند آن را بیافریند و -از آن مهمتر- باورپذیرش کند. او واقعیات زندگی را در فضایی غیرواقعی صورتبندی میکند تا ذهن خواننده را بیشتر درگیر پیدا کردن چراییهای داستان کند. رزا معتقد است که پزشک از داراییهای خود بیخبر است و پزشک که جوابی منطقی برای رزا ندارد، میخندد؛ مثل تمام آدمهایی که خبر از داشتهها و تواناییهایشان ندارند، اما ناآگاهی خود را ابراز نمیکنند. مهتر اسبها را آماده میکند و در عوض میخواهد شب را با رزای خدمتکار بگذراند. رزا از ترس به کنج دورترین اتاق خانه پناه میبرد، اما مهتر اسبها را هی میکند و با زور وارد خانه میشود. حرکت اسبها و سرعت رسیدنشان به خانهی بیمار درست به اندازهی پیدا شدنشان غریب و غیرواقعی است، اما کمکم خواننده باور میکند که قرار است با دنیای خارق عادت روبهرو شود. کافکا مثل تمام نویسندههای موفق جهان برای ساختن جهان داستانیاش از تجربههای زیستهاش بهره میگیرد. روابط آدمهای داستان او شبیه روابط آدمهای زندگیاش است. فضای روایت او شبیه به فضایی است که خود در آن زیسته؛ سرد و تاریک و پیچیده. بیمارْ پسر جوانی است که از شدت بیماری، از پزشک طلب مرگ میکند، اما به نظر پزشک او چندان بیمار نیست و بیدلیل رزای معصوم و وفادارش را فدای عیادت او کرده. در دنیایی که کسی حاضر نشد به پزشک کمک کند، تنها رزا بود که دغدغههای انسانی او را درک کرد و حالا او به سلاخی جبر شب برفی درآمده؛ شبی که از اختیار پزشک خارج است و حالا با بیماری روبهروست که بیشتر تمارض میکند. او میخواهد بیمار و خانهاش را ترک کند تا شاید بتواند تنها گوهر زندگیاش را نجات دهد، اما خواهر بیمار با یک دستمال خونی او را متوجه وخیم بودن حال برادرش میکند. در بسیاری از داستانهای کافکا بعد از نقش دیکتاتورگونهی پدر به نقش مراقب خواهر میرسیم؛ خواهری که نگهداری از برادر را بیشتر از سر وظیفه انجام میدهد. کافکا چیزی از عشق در خانواده نشان نمیدهد و روابط خانوادگی را بیشتر منتج از فضای جبرآلود حاکم بر خانه میداند. با تذکر خواهر، پزشک زخم پهلوی بیمار را میبیند که کرم گذاشته. او در خانهی بیمار با پدری مواجه میشود که از روی خست تنها یک لیوان نوشیدنی تعارفش میکند و آدمهایی که از او توقع معجزه دارند و آوازهای عجیب میخوانند. پزشک در این میان تنها و سرگردان است. اسبهایی که او را به این خانه آوردهاند، از پنجره سرشان را تو کردهاند و تمرکز او را به هم میزنند. آدمهای خانه پزشک را لخت میکنند و کنار بیمار میخوابانند تا بیمار شفا پیدا کند. همه یادشان رفته که او مجهز به علم است؛ علمی که حدش را دانش ناچیز بشر تعیین میکند. کافکا زادهی شهر پراگ و یهودیای بود که در آلمان زندگی میکرد. او که یک اقلیت محض در جامعهی خود بود، نوع تفکر و سبک زندگیاش تنهایی و مهجوریاش را تشدید کرد. پزشک نیز مثل کافکا و بسیاری از انسانهای آگاه و فرهیخته در این جهانِ تاریک، تنها و در اقلیت است و گاه مجبور به همرنگی با جماعت. او کنار پسر میخوابد. حالا که فاصلهی موقعیت آنها برداشته شده، پسر با او از دردهایش میگوید و آرزویش، که سلامتی دوباره و زندگی است. پسر متوجه نیست که دکتر کاری از دستش برنمیآید. این اختلاف بین دو نسل است که از درد هم ناآگاهند و در درمان هم ناتوان. پزشک تنها راه رهایی را فرار از این خانه میداند. او دل به سرعت اسبهایش خوش کرده. با احتساب زمان آمدنش به این نتیجه میرسد که دقایقی دیگر در خانه است. پس وقت را برای پوشیدن لباس تلف نمیکند، مبادا که گرفتار اهالی خانه شود. سعی میکند لباس و تجهیزاتش را به درشکه پرت کند و با خود ببرد. اما در این کار هم زیاد موفق نیست. در راه برگشت اسبها به کندی حرکت میکنند و خبری از چابکیشان نیست. پیرمرد سردش میشود و راه خانه را دور و دستنیافتنی میبیند. تنها نتیجهای که از این شب پرماجرای برفی میگیرد، این است که زندگی فرصت جبران به کسی نمیدهد و اگر کسی گرفتار خیانت زمان شد، راهی به گذشته ندارد. حالا پزشک و معصومیت دنیایش قربانی جبر روزگارند. کافکا نویسندهای است که در هر اثرش، سلاخی اخلاق و دریدن بکارت روح پاک انسان را نه با نوازش و نرمش که با جبر و خشونت نشان میدهد. جهان بیتناسب ذهنی کافکا آنجایی در ذهن خواننده به باور مینشیند که هیچ چیز رها نشده؛ هر عنصری که داستان را ساخته، دچار تجلی شده و در پایان با نقطهی آغاز فاصله دارد. رزا تنها زیبایی جهان پزشک، پرپر امیال پلید شده، و پزشک بااخلاق و مسئول، پشیمان از وفاداری به عهدش و بلکه جانباخته در این راه. اسبها که مثل عقربههای زمان غیرقابلکنترل هستند، از کار افتادهاند و پسری که آرزومند مرگ بوده، در لحظهی طلب زندگی به حال خود رها شده. این ناتوانی و زبونی، نهایت اقتدار و اختیار موجودات در مقابل جبر سرد و سنگین و پرقدرت زندگی است. این اوج ناتوانی انسان در جهان کافکاست.