نویسنده: لاله دهقانپور
جمعخوانی داستانهای کوتاه «اما سونس»، «بورخس و من» و «همهچیز و هیچچیز» نوشتهی خورخه لوییس بورخس
اغراق نیست اگر بگوییم داستان کوتاه «اما سونس» قابلیت تغییر جهانبینی خوانندهاش را دارد. چنین تغییری به واسطهی درونمایهی چالشبرانگیز داستان اتفاق میافتد. راوی ما را با سؤالهایی مواجه میکند که قطعاً در طول تاریخ دغدغهی انسانهای بسیاری بودهاند؛ آیا قانون بهتنهایی میتواند عدالت را برپا کند؟ آیا ما اجازه داریم در موقعیتی که قوانین کافی نیستند یا رعایت نمیشوند، با دستهای خودمان، از ظالمان انتقام بگیریم؟ چطور میتوانیم به برداشتهایمان از رویدادها اعتماد کنیم؟
خورخه لوئیس بورخس (۱۹۸۳-۱۸۹۹)، نویسندهی آرژانتینی، معمولاً داستانهایش را با اتفاقی غیرمنتظره آغاز میکند. داستان کوتاه «اما سونس» هم از این قاعده مستثنا نیست. اما سونس دختر جوانی است که در شروع داستان با دریافت نامهای، از مرگ پدرش مطلع میشود. خبر هولناک است و بورخس با توصیفهای دقیق و گویایش ضربهی هولناک را علاوه بر شخصیت اصلی داستان، به خواننده هم وارد میکند: «اما کاغذ را انداخت. اولین احساسش احساس ضعف در شکم و زانوهایش بود؛ بعد احساس گناه کور و احساس ناواقعیت و سرما.» پدر تبعیدی اما ساکن پانسیونی در برزیل بوده و نویسندهی نامه یکی از دوستان اوست که علت مرگش را مصرف بیشازحد داروی آرامبخش گزارش کرده. بعد از این شروع ناگهانی، گرهی داستان خیلی زود مطرح میشود: عدالتی که توسط قانون محقق نشده، باید با انتقامی شخصی اجرا شود. اما مطمئن است که پدرش خودکشی کرده و رئیس کارخانهای را که در آن مشغول به کار است، مسئول مرگ پدرش میداند. خاطرات تلخ گذشته در ذهنش جان میگیرند. به یاد میآورد که پدرش را به جرم اختلاس در مقام صندوقدار کارخانه دستگیر و تبعید کردند و او قسم خورد که دزدی کار لونتال، صاحب کارخانه است. اما در صداقت پدر مرحومش و شرارت آرون لونتال شک ندارد. پس باید برای انتقام آماده شود.
احتمالاً بسیاری از خوانندههای داستان بدون تردید با اِما همراه میشوند. هیچ شاهدی در داستان گویای بیگناهی پدر او نیست. ولی شخصیتپردازی دقیق بورخس میتواند احساس دلسوزی ما را برانگیزد. اما نوزده سال بیشتر ندارد، یکی از اعضای طبقهی کارگر است، هنوز دست هیچ مردی بدنش را لمس نکرده و اسم یهودی او ما را به یاد اقلیت یهودی ساکن بوئنوسآیرس میاندازد که مجبور بودهاند به اجبار دینشان را به مسیحیت تغییر بدهند. همهی اینها برای پذیرش کارهایی که در ادامهی داستان از او سر خواهند زد، کافی هستند و نیستند.
اما با جدیت بر طبق نقشهی دقیقش پیش میرود. اولین مرحله شاید نفرتانگیزترین مرحلهی نقشه باشد. او بدن باکرهاش را در اختیار مردی غریبه قرار میدهد و مرد که او را یک تنفروش به حساب میآورد، بعد از کامیابی جنسی با احساس تنفر، جراحات و چند اسکناس تنهایش میگذارد. کشمکشهای داستان یکی از دیگری میخکوبکنندهتر هستند. تابوهای اجتماعی همه در راستای هدف والای اما زیر پا له میشوند و او لحظهای در درستی تصمیمش شک نمیکند. ممکن است این شکل از رابطهی جنسی، در نظر خواننده، یک عمل قبیح و در راستای رضایت مرد به نظر نرسد. گویا در این داستان همبستری با یک غریبه به ابزاری برای عدالتخواهی تبدیل شده است.
اما بالأخره به کارخانه و دفتر لونتال راه پیدا میکند. آماده و مصمم است و حتا میداند که قرار است قبل از به قتل رساندن نابودکنندهی زندگی پدرش با چه جملاتی او را بدرقه کند. لونتال از اتاق بیرون میرود و وقتی برمیگردد با تفنگ خودش کشته میشود. البته همهچیز مطابق با خیالپردازیهای اما پیش نمیرود و قبل از این که بتواند کیفرخواستش را به لونتال اعلام کند، مرد جان میدهد. او هرگز نمیفهمد که لونتال قبل از مرگ حرفهایش را شنیده یا نه. شاید ناخودآگاه با شلیک زودهنگام فرصت دفاع را از او میگیرد تا در تصمیمش دچار تردید نشود. انتقام گرفته میشود و عدالت مدنظر اما، فراتر از قانون، اجرایی میشود. حالا اما ميتواند وانمود کند که لونتال به او تجاوز کرده و او برای دفاع از خودش دست به قتل زده. داستان با جملات تأثیرگذاری به پایان میرسد: «داستان واقعاً باورنکردنی بود، ولی همه را تحتتأثیر قرار داد چون اساساً راست بود. لحن اما سونس راست بود، شرم او راست بود، نفرت او راست بود. هتک حرمتی هم که تحمل کرده بود راست بود. فقط شرایط دروغ بود و زمان و یکی دو اسم خاص.»
همهچیز در ابهام آغاز میشود و در ابهام به پایان میرسد. خواننده ممکن است در بیگناهی پدر اما شک کند و حتا اگر به اندازهی اما مطمئن باشد، در پذیرش این انتقام عادلانه اما غیرقانونی با خودش کلنجار برود. کل ماجرا در جهان اما معنی دارد، ولی از منظری دیگر عملی خودسرانه است؛ عملی که در صورت تکرار از جانب اعضای یک جامعه، میتواند مقدمهای برای هرجومرج باشد. اتفاقات غیرقطعی و ناواضح به نظر میرسند. از سویی دیگر نفرت، خشم، هتک حرمت و شرمی که احساس میشود، بسیار ملموس است. ممکن است عدم قطعیت در داستان «اما سونس» ما را به یاد باقی اتفاقات زندگی بیندازد، و این همان نگاه فلسفی منحصربهفردی است که بورخس به رویدادها دارد؛ رویدادهایی که یک نگاه مطلق به آنها غیرممکن است و قانون هم برای رفع ابهام آنها کفایت نمیکند.