نویسنده: مرضیه جعفری
جمعخوانی داستان کوتاه «راه فرسوده»، نوشتهی یودورا ولتی
«راه فرسوده» یکی از آثار برجستهی یودورا وِلتی، نویسندهی آمریکایی، است. بسیار ساده روایت میشود و زبان روانی هم دارد. ساختار آن بر مبنای موتیف سفر شکل گرفته است. بافتی غنی از معانی نمادین دارد. این داستان، داستانی جهانی است؛ بدین معنا که هر انسانی با هر رنگ و نژادی و از هر کشور و با هر دینی میتواند با آن همذاتپنداری کند. نویسنده با استفادهی مناسب از اجزا و عناصر و ترکیب روایت با نماد و افسانه، بُعد جهانی بودن را در داستان خلق کرده است. از آنجا که نویسنده در روند پیشبرد داستان دخالت نمیکند و توضیح و تفسیری وجود ندارد، خواننده میتواند برداشتهای متفاوتی از آن داشته باشد. «راه فرسوده» در ظاهر داستان سفر پیرزن ضعیفالجثهی سیاهپوستی است که برای گرفتن داروی نوهی بیمارش رهسپار راهی دور و پرخطر است.
یکی از نکات مهم داستان تصویرسازیهای بسیار درخشانی است که با محوریت طبیعت و استفادهی بهجا از تمام عناصر، فضای مورد نظر نویسنده را خلق میکند. اولین مانع سفر فینیکس طبیعت است. داستان با ذکر تکتک موانع گامبهگام جلو میرود. سفر در ماه سرد سال و در یک صبح یخبندان آغاز میشود. راه از میان صحرا، جنگل کاج، تپه، نهر، حصار سیمخاردار، پنبهزار، مزرعهی خشکیدهی ذرت، دره و باتلاق میگذرد و در نهایت به شهر، یعنی مدنیت و قانون، میرسد. وقتی فینیکس در طبیعت حرکت میکند، انگار جزئی از آن است و یکپارچه با آن عمل میکند. او بسیار کوچکاندام و ضعیف است. سن زیادی دارد و بیناییاش تحلیل رفته. فقیر است. نه آذوقهای برای این سفر طولانی دارد، نه پولی. حتا لباس مناسبی برای این سفر به تن ندارد. زن است و از نظر بنیه و توان جسمی ضعیفتر از جنس دیگر است. سیاهپوست است؛ یعنی از نظر نژادی هم مورد ظلم قرار دارد. او هیچ ابزاری برای دفاع از خودش ندارد؛ و تنها وسیلهی سفرش دستهی چتری است که به عنوان عصا در دست دارد. حیوانات وحشی، خزندگان، لاشخورها و… مزاحمان بالقوهی سفرش هستند. شخصیت بهشدت ناتوان و فضا بهشدت خشن است. این تقابل بهخوبی و به شکلی تأثیرگذار و برانگیزاننده ساخته شده است.
تنها ابزار فینیکس برای با این مبارزهی تنبهتن و سخت، ایمان است. او بسیار امیدوار است که ایمانش او را به سلامت به سرانجام میرساند. ایمان او در حد معجزه قوی است. در چند صحنهی داستان، او برای نشان دادن ایمانش چشمهایش را میبندد. «روی نهری الواری انداخته بودند. فینیکس گفت:«اینک بوتهی آزمایش.» روی الوار رفت و چشمها را بست. وقتی چشمهایش را گشود، سالم در طرف دیگر نهر بود.» یا وقتی در گودالی میافتد با اطمینان دستش را بالا میبرد تا کسی او را از گودال دربیاورد و خیلی زود مرد سفیدپوستی او را نجات میدهد. علاوه بر درآمدن از گودال، ایمانش به خدا برایش یک نیکل (سکهی پنج پنی) هم میفرستد. مرد میگوید که هیچ پولی با خود ندارد و فینیکس با چشمهای خودش میبیند که یک نیکل از جیب مرد به روی زمین میافتد. خم میشود و آن را برمیدارد. «خداوند آنی چشم از من برنداشته است.» از آنجا که این داستان تحلیلهای متفاوتی میتواند داشته باشد، این قسمت میتواند نسبیت اخلاق را هم نشان دهد. چون بلافاصله با خود میگوید «کارم به دزدی کشیده است»، اما با در نظر گرفتن جمیع شرایط حاکم بر ماجرا، ما مرزهای اخلاق را منعطفتر نگاه میکنیم و به فینیکس حق میدهیم سکه را هدیهای از طرف خدا بداند و آن را بردارد. «اگر فینیکس پیر از دید چشم خود سلب اعتماد نکرده بود و یافتن راه را به پاهای خود نسپرده بود، گم شده بود.» «پیچید و پیچید تا جایی که پایش می دانست باید بایستد.» چشمْ نماد چشم سر و عقل است، و پا نماد چشم دل و عشق و ایمان. وقتی عقل خاموش میشود، عشق سربرمیآورد.
راویِ دانایکل خیلی نزدیک به فینیکس با او همسفر میشود و از افکارش با ما میگوید. صدای پیرزن را که با خودش حرف میزند در تمام داستان میشنویم. مجموعهای از تصورات ذهنی پیرزن را به صورت عینی در داستان میبینیم.
فینیکس نماد استقامت، نیروی حیاتی و زندگی در برابر سختی و مرگ است. ولتی این نماد را بهدرستی با سفر پیادهی تنها و طولانی شخصیت اول داستان نمایش میدهد. او زمان کریسمس را برای سفر پیرزن انتخاب میکند. میتوان گفت این سفر، سفری مذهبی برای ارتقای روح است. فینیکس در این سفر به خاطر نوهاش از خود میگذرد. با تمرکز بر مضامین اخلاقی داستان، سفر فینیکس در کریسمس میتواند به یک زیارت مذهبی قابلتعبیر باشد. ولتی روح واقعی فداکاری و ازخودگذشتگی را در کریسمس نشان میدهد.
نام شخصیت اول داستان فینیکس جکسون است. فینیکس به معنای ققنوس است. ققنوس، یا پرندهی آتش، پرندهای قرمز-طلایی است. فینیکس هم کهنهی قرمزرنگی بر سرش بسته و وقتی عرق میکند چینهای روی صورتش مثل تور طلایی درخشانی برق میزند. ققنوس، پرندهای مقدس، افسانهای و منحصربهفرد است. او همیشه تنهاست و هیچ جفتی ندارد. فینیکس هم تنها به این سفر رفته است. در افسانهها چنین روایت میشود که این پرنده ۵۰۰ سال عمر میکند، سپس خود را آتش میزند و از خاکسترش پرندهی تازهای برمیخیزد. فینیکس هم عمری بسیار طولانی دارد، مرد شکارچی میگوید «حداقل ۱۰۰ سال را داری»، خودش میگوید «خدا میداند چقدر سن دارم.» و جای دیگر میگوید پیرتر از خودش تاکنون ندیده است. ققنوس در ادبیات بسیاری از فرهنگها نماد جاودانگی و عمر دوباره است؛ «سوختن در رنج خویش و از خاکستر خود برآمدن و تولدی دیگر» پررنگترین مفهوم فینیکس است. نام فونیکس (به خط یونانی: φοίνιξ، به خط لاتین: phoinix، در انگلیسی: phoenix و در عربی: کوکنوس Kuknos) آگاهانه توسط نویسنده انتخاب شده است. ققنوس بدون کمک از علم ریاضی، حساب ۵۰۰ سال را درست و دقیق نگه میدارد؛ زیرا او از طبیعت و به صورت غریزی همهچیز را میآموزد. «فینیکس هم با نظم ساعت به این سفرها میآید.» و «آنگاه وقتش فرا میرسد که من سفر دیگری را برای گرفتن داروی آرامبخش آغاز کنم.» داستان در یک کلام میتواند «تولد دوباره» باشد.
فینیکس در مواجههی مستقیم با دنیای بیرون با سفیدپوستان روبهرو میشود که جامعه را اداره میکنند؛ سفیدپوستانی که گرچه از جهان زیست او و شرایطش آگاه نیستند، اما به او کمک میکنند. شکارچی فکر میکند دیدن بابانوئل پیرزن را به شهر کشانده است، اما کمک میکند که او از گودال از بیرون بیاید. کارمند بیمارستان فکر میکند او برای اعانه جمع کردن آمده است و وقتی متوجه مقصود فینیکس میشود، گرچه با او برای بیماری نوهی همدردی نمیکند، یک سکهی پنج پنی به او هدیه میدهد. و دختر جوان به خواهش فینیکس خم میشود و بند کفشهای او را میبندد. این تصویرها در داستانْ صلح و عشق و عاطفهی انسانی را نوید میدهند. انسانها، سیاه و سفید، همه مشتاق زندگی در کنار هم در صلح و آرامش هستند و بعد از قرنها تبعیض همه میخواهند به آزادی و برابری برسند.
داستان پایانبندی بسیار درخشانی دارد. لازم به ذکر است که این پایانبندی درخشان به خاطر جایگزینی یک کلمهی نامناسب در فرآیند ترجمه، آسیب دیده است. کلمهی «windmill» به نادرستی به «فرفره» ترجمه شده، که سطح پایانبندی را به اندازهی یک وسیلهی صرفاً تفریحی و سرگرمی پایین آورده است. نسخهی فارسی، فینیکس بعد از طی سفری طولانی و گرفتن دارو برای نوهاش، فقط یک سرگرمی برای او تهیه میکند، اما در متن اصلی، فینیکس پس از گذراندن مشقات سفر با شادی دستش را بالا میبرد و میگوید «آسیاب بادی را در دستم بالا نگه میدارم و به سوی او میشتابم.» و از این تصور امیدبخش به وجد میآید و دور خود میچرخد. آسیاب بادی نماد زندگی و سازندگی است. فینیکس دستش را بالا میآورد تا پرههای آسیاب در باد بچرخد و باد با خودش زندگی بیاورد. او با خودش امید و زندگی را برای نوهاش میبرد؛ گویی حالا به دختر جوان خیالاتی و پرشوری تبدیل شده…