شمارهی پنجاهودوم ستون هفتگی «متن در حاشیه»، منتشرشده در تاریخ ۰۷ اسفند ۱۳۹۷ در روزنامهی اعتماد
مغازه غرق نور است و کفپوش از تمیزی برق میزند. ایستادهام به تماشا، که فروشندهی جوان با سر طاس میآید سراغم. فکرم هنوز درگیر بستههای کوچک آجیلی است که روی میز وسط مغازه چیده شدهاند. رویم نمیشود دربارهشان سوال کنم. دستم را سمت پستهها دراز میکنم و میگویم «کدوم اینا بهتره؟» توضیحکی دربارهی هر کدامشان میدهد. یکی از خامها را نشان میدهم و میگویم یک کیلو برایم بکشد. سالهاست هروقت میخواهم خشکبار بخرم، به نصیحت دوستی عمل میکنم که گفت آجیلشور نخرم، چون «معمولا آجیلای کهنه رو شور میکنن که کهنگیشون معلوم نباشه.» هیچوقت دنبالش را نگرفتم که مطمئن شوم درست میگوید یا نه. به تجربهاش اعتماد کردم. دو پسربچه میآیند توی مغازه؛ یکیشان تمپو میزند و دیگری با صدایی فالش «گل اومد، بهار اومد» میخواند. بیاراده به پاهایشان نگاه میکنم. انگشت شست خواننده از سر کفشش زده بیرون و نوازنده دمپایی پلاستیکی آبی چرکمردی به پا دارد. فروشنده نگاهشان میکند؛ فکر میکنم عصبانی است. سریع پستههای من را میدهد دست صندوقدار و میرود سمت آنها، که همانجا جلوی در معذب ایستادهاند و بیضرب و بیکوک مینوازند و میخوانند. یا نگران تمیزی کفپوش مغازه است، یا نگران آرامش مشتری، که من باشم. هرچه هست، حتما میخواهد تا جلوتر نیامدهاند بیندازدشان بیرون. بعد هم رو کند به من و بگوید «میبینین؟ گرفتار شدهیم به خدا…» و سری تکان بدهد و بعد با لبخندی به پهنای صورت، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، ادامه بدهد «خب… دیگه چه امری داشتین.» میخواهم چیزی بگویم وساطتی کنم که فروشنده مسیرش را کج میکند سمت همان میز وسط مغازه. روی میز پر است از بستههای آجیل؛ پسته و بادام و فندق و تخمهژاپنی. از هر کدام دوتا برمیدارد، توی کیسههایی میاندازد، به هر کدامشان یکی میدهد و روانهشان میکند. حالا من، هم معذبم، هم خیلی کنجکاوتر. اول عذرخواهی میکنم و بعد سوال. صندوقدار، که به نظر میرسد صاحب مغازه هم باشد، میگوید «بعضی از مشتریها میان و برای کمک به دیگران، آجیل میخرن میذارن همینجا. مام تو بستهبندیهای کوچیک، دویستگرمی دویستوپنجاهگرمی، آمادهشون میکنیم، میذاریم روی اون میز وسط مغازه که…» فروشنده میپرد وسط حرفش: «البته مام روی اینجور خریدای مشتریای خیرمون، سیدرصد تخفیف…» این بار صاحبمغازه است که میپرد وسط حرف شاگرد: «خب حالا…» در مغازه باز میشود و همراه سروصدای خیابان، دخترکی با روسری سفید و سبز و قرمز میآید تو. هرسه برمیگردیم نگاهش میکنیم. در پشت سرش بسته میشود و مغازه دوباره ساکت میشود. دختر سرش را کج میکند و میگوید: «به منم آجیل میدین؟» فروشنده عصبانی نیست. میرود سمت میز وسط مغازه و بستههای محبتی که رویش چیده شدهاند.
دریافت فایل پی.دی.اف این یادداشت از اینجا