نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «سرتیپ»، نوشتهی آیزاک رُزنفلد
صدها سال پیش سقراط گفته بود: «خودت را بشناس»؛ اولین قدم برای درک جهان و رسیدن به آگاهی همین است. شناخت خودْ کلید شناخت جهان است. اما جهان کجاست؟ دیگری از کجا آغاز میشود؟ اگر خودم و نیروهای موافق خودم را بشناسم اما دیگران برایم غریبه باشند، چه میشود؟ اگر دشمنانم را نشناسم، چطور میتوانم بر آنها غلبه کنم؟ داستان «سرتیپ» نوشتهی آیزاک رُزنفلد، دربارهی این پرسشهاست. داستان از زبان مردی نظامی در دوران جنگ روایت میشود؛ نه زمان جنگ را میدانیم و نه اطلاعاتی از محل آن به دست میآوریم. تنها چیزی که میدانیم، زمان شروع جنگ است: یازده سال پیش. در این جنگ تمام منابع دو کشور استفاده شده و حتی مدارس به پایگاههای نظامی تبدیل شدهاند. پسربچههای یازدهساله سلاح به دست گرفتهاند و هر دو کشور اسرا و کشتههای بسیار داشتهاند. راوی دراینمیان علاوهبر تمام مسئولیتهایی که یک نظامی کارکشته دارد، وظیفهی مهمی به عهده گرفته است. کاری که از دید خودش مهم است، اما تعداد کمی از ماموفقهایش به آن اعتقاد دارند؛ وظیفهی او شناخت دشمن است: در این یازده سال آنها با چه کسی میجنگند؟ راوی میخواهد با این شناخت راهی سریعتر برای شکست دادن دشمن و غلبه بر او پیدا کند. برای او دشمن یک دیگری است؛ چیزی خارج از اوست. حتی در ظاهر، آنها را تیرهپوستتر و قدکوتاهتر توصیف میکند، اما بهجز اینها چه؟ ریشهی تفاوتهایی که آنها را مستحق مرگ و شکست کند در چیست؟ برای راوی این فرض قطعی است که باید چیزی در دشمن باشد که آنها را متفاوت میکند؛ فقط زمان لازم است تا آن را پیدا کند. او بارها به کشف موضوع نزدیک شده، آن را حس کرده، اما چیزی بین او و این حقیقت فاصله انداخته؛ انگار مانعی از درون راوی مانع این کشف است. بههمیندلیل مدتی بهشکل یک اسیر در میان اسرای دشمن زندگی میکند، اما هیچچیز متفاوتی نمیبیند. مدتی همراه با تعدادی اسیر مانند یک خانواده و جمعی صمیمی زندگی میکند، در این جمع دوست داشتن را تجربه میکند. فقط در همین لحظات است که به کشف آن حقیقت بسیار نزدیک میشود، اما دوباره راه شکنجه و آزار را پیش میگیرد؛ که شاید زودتر به نتیجه برسد. راوی از شناخت ریشهی تفاوتها عاجز شده، اما هنوز امیدوار است که بفهمد؛ غافل از اینکه شاید از همین فهمیدن میترسد. بههمیندلیل هربار حس میکند به جواب نزدیک شده، اما آن را نمیبیند. او مدتی را صرف شناخت خودش کرده است، چراکه به شباهت خود و دشمن پی برده و برای شناخت بهتر آنها به خودشناسی بیشتر احتیاج داشته است. اما راوی میترسد که میان خود و دشمن تفاوتی نبیند. او نوشتههای روی تختهسیاه مدرسه را خوانده که از نغمهسرایی پرنده گفته است، اما احساس را در آنها درک نمیکند؛ او نمیبیند که دشمنش سراپا احساس است، آنقدرکه نهتنها لهجه، که حتی خلقوخویشان در نوع خط و نوشتارشان تأثیر میگذارد. راوی از تمام این حقایق فقط یک چیز میخواهد: راه شکست دادنشان. او از غریبگیِ آنها میترسد؛ از اینکه درگیر دوست داشتنشان بشود و دیگر نجنگد، میترسد. راوی میداند اگر نجنگد، خودش و سالهایی را که صرف آن کرده، از دست میدهد و به روزهایی برمیگردد که حالا کمتر برایشان اشتیاق و دلتنگی دارد. جنگ برای او دیگر یک نبرد نیست، بلکه خود زندگی است. او به دنبال شناخت نیست، بلکه تفاوت و بهانهای میخواهد که دلیلی برای همه این سالهای تلفشده باشد. او به ساختن یک تفاوت احتیاج دارد تا هدف ساختگی زندگیاش را حفظ کند. اگر تفاوتی وجود نداشته باشد و دشمن هم شبیه خودشان باشد، پس دلیل جنگ چیست؟ آنها به این توهمِ تفاوت احتیاج دارند؛ توهمی که دلیل تمام جداییهاست. همیشه از غریبهها و کسانی که بهشکلی، متفاوت از ما هستند، میترسیم؛ آنها دیگری هستند و ما، ماییم. دراینمیان حقیقت کمتر اهمیت پیدا میکند.
دشمنِ راوی در یک فن مهارت دارد و آن ساخت شیشه است. آنها شفاف و رو هستند، اما راوی هنوز در آنها به دنبال یک راز پنهان است. سرتیپ نمیخواهد قبول کند که زندگی همین است که هست؛ بههمین سادگی. دیگران همینند که هستند؛ گاهی پیچیده و گاهی ساده. و ما جز پذیرش این مسئله کاری نمیتوانیم بکنیم. رابطهی ما با هرچه غیر از خودمان همینطور است؛ چه در سطح رابطهی راوی با دشمنانش در داستان «سرتیپ»، چه در سطح رابطهی میان دوستان و محیط اجتماعی و چه در سطح رابطهی هر فرد با جهان هستی؛ در هر سطحی روابط به همین شکل است: اول غریبگی و دوری را تجربه میکنیم، جایگاه خودمان را در ارتباط با آن دیگری پیدا میکنیم و بعد اگر قلبمان را به روی دوست داشتن باز کنیم، میبینیم که اصلاً ما و دیگری وجود ندارد؛ همه یکی هستیم، با چهرههایی متفاوت. راویِ داستان رزنفلد، نقشهی جنگ را مانند دستهای چند بدن هماغوش توصیف کرده است. اگر کل جهان چیزی بیشتر از همین آغوشهای تنگ گرفته شده نباشد، من و تویی نباشد و همه ما باشیم، تکلیف جنگها چه میشود؟ راوی از حقیقتِ مشابه بودن فرار میکند.