برخوانی تکههایی از داستان بلند «ملکوت»، نوشتهی بهرام صادقی
ماه بدر تمام بود و آنچنان به همهچیز رنگوروی شاعرانه میداد و سایههای وهمانگیز به وجود میآورد و در آب جوی برق میانداخت که گویی ابدیت درحال تکوین بود. در فضا خنکی و لطافت و جوهر نامرئی نور موج میزد و از دور دور زمزمههای ناشناختهای در هوا پراکنده میشد و مثل مه بر زمین مینشست.
جیپ درمیان سکوت و خلوت شب باغ را دور زد و به جاده افتاد و راه درازش را بهسوی شهر آغاز کرد.
اکنون هر سه تن در سکوت کامل، خیره به جاده مینگریستند و بازی مهتاب را در پستیوبلندیها و نیز سایههای تند و زودگذر بوتههای خار و پشتههای سنگ و تپههای خاک و زمزمهی غافلگیرکنندهی حیوانات شبخیز را به حساب عوامل مابعدالطبیعی و آنجهانی میگذاشتند.
ازاینگذشته، مردم هیچوقت ساکت نخواهند شد، زیرا دست دیگران در کار است.
در این سالهای دراز، یکییکی انگشتها و مفصلهای دست و پا و غضروفهای گوش و بینیاش را هر دوسهسالیکبار بریده است.
من در آغوش او به سادگی و صفای زندگی پی بردم.
خیلیها احمق نیستند، فقط گاهی انسان خودش را فریب میدهد.
جوانی نیروی عجیبی است که حماقت و فریب را هم مسخره میکند.
مجموع وزن بدن مردم دنیا همیشه عدد ثابتی است، منتهی نسبتش بین چاق و لاغرها نوسان میکند.