برخوانی تکههایی از رمان «فیل در تاریکی»، نوشتهی قاسم هاشمینژاد
حوالی عصر حسین امین و برف باهم آمدند؛ برف نرم رقصانی که ناز داشت و تاب غارت زمین نمیآورد و به تأنی سینه به خاک میداد و ننشسته آب میشد؛ چونکه زمین نفس کشیده بود و برف را نمیپذیرفت. و از برفاب مه رقیقی به جا میماند که به هوا میپیچید و قاتی چرک و دود شهر میشد.
بیرون هوا از شفافیت میلرزید و انعکاس نور در هرچیز شسته و پاک بود و چشم را خیره میکرد، و جلال حس کرد زندگی در بیرون بود؛ همیشه بود. فقط بعضی وقتها شدیدتر بود؛ چونکه تو آن را حس میکردی و میدانستی که سمت داشت، و خوش بود اگر با تو راه میآمد.
جلال حس کرد دست مثل مرمر سرد بود و در سرد بودن، مرتعش بود و نرم بود و ملایم میسرید و حجب اولین تماس را در مسیر پوست زمختی که حالا داشت لمس میکرد، انگار زنده میکرد، و جلال حس کرد دلش در گلویش بود؛ قلمبه و متلاطم.
صبح هوا آرام بود. در کنارههای غرب تکههایی از ابر گرد میآمد و پراکنده میشد که سفید و پفی بود و انگار برای زینت آسمان بود و عمق دادن به آن آبی ترد سرد لرزانی که چشم را میزد، و جلال میدانست باریدن کار این ابرها نیست.
وقتی سر برداشت، چشمهایش از سوزِ دل تر بود و گردی مهر، مثل یک ماهگرفتگی محو، روی پیشانی داغ بلا گذاشته بود.
وقتی انگشتها را جلوِ چشمش گرفت، دید انگشتهاش خونی بودند. نگاه به پشتی مبل کرد: سرخی خونابه در زردی بافت پارچهای پشتی مبل دویده بود.
جلال امین گوشی را گذاشت. فکر کرد، دید حالش جوری است که انگار عازم جایی بود و چیزی جا گذاشته بود و یادش نمیآمد آن چی بود و دلواپس بود.