کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

دختری که معتاد شد…

۱۰ مرداد ۱۳۹۹

نویسنده: فائزه سبحانی
جمع‌خوانی داستان «زنی که مردش را گم کرد»، نوشته‌ی صادق هدایت


محمدعلی سپانلو در مقدمه‌ی کتاب «بازآفرینی واقعیت»، داستان «زنی که مردش را گم کرد» را روایتی رئالیستی می‌خواند که در زمان انتشارش (۱۳۱۲) حرکتی بسیار جسورانه بوده و صدالبته از جوانی مانند صادق هدایت که اساساً خلاف جهت واقعیت‌های اجتماعش گام برمی‌داشته و همواره منتقد آن بوده، هیچ عجیب نبوده.البته هدایت در این داستان -آن‌طور که مدام و بی‌پروا سراغ غریزه و رابطه‌ی جنسی نامتعارف رفته- بسیار به ناتورالیسم هم تنه زده.
راویْ دانای‌کل محدود به ‌ذهن‌ شخصیتِ محوری، یعنی زرین‌کلاه است؛ زنی که برای یافتن شوهر فراری‌اش،‌گل‌ببو، به مازندران و روستای زادگاه او سفر می‌کند. داستان با آغاز این سفر شروع می‌شود و گره‌ روایت پیش روی مخاطب قرار می‌گیرد. بعد از مقدمه‌چینی‌ای کوتاه، راوی با یک عقب‌گرد و در خلال فلاش‌بکی طولانی، حکایت چگونگی آشنایی زرین‌کلاه را با گل‌ببو بیان می‌کند و همین بدنه‌ی اصلی داستان را تشکیل می‌دهد.
زرین‌کلاه دختر تازه‌بالغی است که دنیای معصومیت را با دیدن قدوقواره و بازوهای گل‌ببو ترک می‌گوید: «همین‌که زرین‌کلاه اندام ورزیده، گردنِ کلفت، لب‌های سرخ، موی بور، بازوهای سفید او که رویش مو درآمده بود دید… خودش را باخت.» او دچار فوران حس‌ شهوت می‌شود و بلوغ جسمانی‌اش فریاد می‌کشد. زرین‌کلاه هیچ‌گاه عشق را نیاموخته: «مادرش همیشه او را کتک زده بود و از او زهره‌چشم گرفته بود و خواهرانش که از او بزرگ‌تر بودند با او هم‌چشمی می‌کردند و اسرار خودشان را از او می‌پوشیدند.» مادر او از ابتدای تولد تحقیرش کرده، چراکه همسرش پیش از تولد زرین‌کلاه فوت و خودش نیز به تب نوبه مبتلا شده بوده. او همیشه او را بدقدم می‌دانسته: «از همان وقت که بچه‌ی کوچک بود مادرش یک مشت به سر او می‌زد و یک تکه نان به دستش می‌داد و پشت خانه‌شان می‌نشاند.»
زرین‌کلاه از مردها چیز زیادی نمی‌داند، فقط با اطلاعاتی جسته‌گریخته و ناقص و چه‌بسا آن‌هم بیمارگونه که از مهربانو، یگانه‌رفیقش، به دست می‌آورد، از آنچه رابطه‌ی جنسی و شاید عشق خوانده می‌شود، مطلع و پس از دیدن گل‌ببو با تمام تن خواهان آن می‌شود: «همین‌قدر می‌دانست تمام ذرات تنش گل‌ببو را می‌خواست.» چنان آتش شهوت در او روشن می‌شود و زبانه می‌کشد که شب تا صبح نمی‌خوابد و حتی شروع به نوازش و لمس کردن خود می‌کند: «بی‌اراده دستش را روی سینه… کشید و برد تا روی بازویش.» او نه به تشکیل زندگی فکر می‌کند و نه تشکیل خانواده و نه پرورش فرزند، چنان‌که فرزندش را «میخ میان قیچی» و عاملی برای پیوندش با گل‌ببو می‌داند.
زرین‌کلاه دخترک آزاردیده‌ای است که به آزار دیدن خو گرفته و حتی در کنار مردش هم آرامش و دل‌خوشی و سعادت را در کتک خوردن و فحاشی ازجانب او می‌بیند. بعد از نقل‌مکان به تهران، گل‌ببو معتاد به تریاک می‌شود و زرین‌کلاه را به باد کتک و فحاشی می‌گیرد. گل‌ببو «تا وارد خانه می‌شد، شلاق را می‌کشید به جان زرین‌کلاه و او را خوب شلاقی می‌کرد. … فقط وقتی ‌که زری چراغ را پایین می‌کشید و می‌خواستند در رختخواب سرخ که گل‌های سبز و سیاه داشت بخوابند، گل‌ببو روی چشم‌های اشک‌آلود شورمزه‌ی زرین‌کلاه را ماچ می‌کرد و باهم آشتی می‌کردند.» زرین‌کلاه با «نگاهی بی‌نور»، «بی‌اراده و بی‌فکر» اما با «حس خوشی مرموزی»، در جست‌وجوی ارضای غریزه و دستیابی به ماده‌ی مخدرش به مازندران و روستای زادگاه گل‌ببو سفر می‌کند. درواقع در این سفر او به دنبال شوهرش نیست، بلکه در تلاش است تا دوباره حس خوشبختی بیمارگونه‌اش را معتادوار تجدید کند؛ به همین دلیل نه حس مادری به فرزندش دارد و نه دربرابر انکار گل‌ببو اصرار به خرج می‌دهد. او تنها درپی تکرار لذت‌های گذشته است: «فهمید که اصرار زیاد بیهوده است و با حسرت جای شلاق‌های روی تن زن جوانی که خودش را به گل‌ببو چسبانیده بود، نگاه کرد.» او پس از واپس زده شدن، فرزندش را پس می‌زند زیرا: «این بچه به درد او نمی‌خورد، فقط یک بارسنگین و نان‌خور زیادی» است. درنهایت بی‌هدف و «بی‌اراده، بی‌نقشه با قدم‌های تند» به راه می‌افتد و اتفاقی با مرد جوان شلاق‌به‌دستی که گل‌ببو را برایش تداعی می‌کند، مواجهه می‌شود و به او سر و تن می‌سپارد تا دوباره‌ودوباره بتواند درد اعتیادش را التیام ببخشد و طعم شلاق و رابطه‌ی جنسی نامتعارفی را که به آن معتاد شده، بچشد. تقابل این دو نوع اعتیاد در سرتاسر داستان برجسته‌ است؛ اگرچه سمت سنگین‌تر ترازو به‌طرف زن متمایل است، چنان‌که هدایت به‌صراحت در ابتدای داستان جمله‌ای از نیچه را در تأیید آن آورده: «به ‌سراغ زن‌ها می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن، زرتشت چنین گفت.»
ازلحاظ ساختار و استخوان‌بندی داستانی، به‌دلیل قدمت و زمانه‌ی خَلق آن و این‌که در نوع خود از اولین‌ها و نخستین تجربه‌ها محسوب می‌شود، نمی‌توان انتظار زیادی از این داستان داشت، اما می‌توان به این نکته اشاره کرد که مداخله‌های زیادی راوی، توصیف‌های تکراری، توضیح‌های بی‌مورد و نتیجه‌گیری‌های واضح در بیشتر موارد جای هیچ کشفی برای مخاطب نگذاشته و به‌اصطلاح، همه‌چیز را به‌جای نشان دادن، گفته و حتی آن را ملال‌آور کرده؛ اما درمجموع، داستان باوجود زبان کهنه و غرابتِ اصطلاحات و ساختارهای زبانی‌ای که در آن به کار رفته، همچنان برای مخاطب امروزی قابل مطالعه و درک کردن است و چه‌بسا می‌توان اذعان کرد که قابلیت برداشت‌ها و فهم‌های گوناگونی را در خود و لابه‌لای سطرهایش پنهان کرده است.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, زنی که مردش را گم کرد - صادق هدایت, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, زنی که مردش را گم کرد, صادق هدایت, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

تطور آقای مفتش

مردی خسته از کراوات‌های سرخ

زندگی دیگران

نزدیک شو اگرچه نگاهت ممنوع است*

بوی پرنده‌مرده می‌آید

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد