کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

یاقوت یا سنگ جادو

۲۲ مرداد ۱۳۹۹

نویسنده: فائزه سبحانی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «کفترباز»، نوشته‌ی صادق چوبک


«کفترباز» داستان کوتاهی از صادق چوبک است که محمدعلی سپانلو در کتاب «بازآفرینی واقعیت» آورده. با‌این‌که بیشترِ ما چوبک را با توصیف‌های دقیق و ظریفش از پلشتی‌های اجتماعی و فرهنگی و رفتاری و نیز نمایش کنش‌های انسان‌ها براساس غرایز ابتدایی‌شان به خاطر می‌آوریم، اما در این داستان چوبک به‌سوی مضمونی رفته که به‌قول حافظ: «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب / کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است».
اولین مکان در داستان قهوه‌خانه‌ی تل عاشقان است. اولین معنای لغوی تلْ پشته‌ای از خاک و شن و مانند آن است که عموماً برای پشته‌ای از چیزهای مختلف هم به کار می‌رود، اما در این‌جا شاید مقصود نویسنده محل جمع شدن عاشقان کبوتر باشد. تلْ مفهوم تله را هم به یاد می‌آورد: قهوه‌خانه تله‌ای است برای گیر انداختن شُکری و شکل گرفتن ادامه‌ی داستان. شاید اشاره به این نکته نیز خالی از فایده نباشد که تل در تداول معتادان به تریاک نیز اطلاق می‌شود و در داستان در کنار «تریاکی»، «دود کشیدن»، «قهوه‌خانه»، «چای»، «استکان‌نعلبکی» و… ترکیبی متناسب برای فضاسازی خلق می‌کند، که نشان می‌دهد نویسنده چطور در انتخاب واژه دقیق و توانا بوده.
دایی‌شکری نقش‌باز است. واژه‌ی نقش‌باز نیز دوپهلوست و گویی می‌خواهد بگوید که شکری دارد نقش بازی می‌کند و در درونش شخصیتی متفاوت پنهان کرده. او در کفتربازی حریف و رقیب زیاد دارد، اما همه می‌دانند که او کاربلد است و توانسته کبوتر قلمکار رحمان -رقیب قَدَرش- را با لِم خاص کفتربازها تصاحب کند. این تصاحب نقطه‌ی شروع کشمکش در داستان است. در قهوه‌خانه، رحمان برای شکری رجز می‌خواند و ادعاهای پامنقلی می‌کند و البته شکری هم جواب می‌دهد؛ اما پاشنه‌ی آشیل شکریْ لچک‌به‌سر یا همان مادر-ناموس اوست که او خودش را هم‌زمان هم از بودن و هم از نبودنش آسیب‌پذیر می‌داند. جایی شکری به‌خاطر توهین رحمان به مادرش طغیان می‌کند و دعوا راه می‌اندازد و کتک می‌خورد و جایی دیگر در جواب مادرش که می‌گوید وقتش است زن بگیرد و خانواده تشکیل دهد، می‌گوید: «من که لچک‌به‌سر نیستم که کنج خونه بگیرم بشینم.» و حتی تا شکستن دل مادرش هم پیش می‌رود.
دایی‌شکری با رحمان درگیر می‌شود. پس از زدوخوردی مفصل با میانجی‌گری دیگران، دعوا فیصله می‌یابد. حالا شکری زخم‌خورده اما پیروز، مانند کبوتری جَلد به خانه می‌رود و به لچک‌به‌سر پناه می‌برد. او در خانه می‌رود توی قفس کبوترهایش. کبوتر قلمکار رحمان را در دست می‌گیرد، با او عشق‌بازی می‌کند، قربان دو چشم یاقوتی‌اش می‌رود و حتی او را عروس حجله‌ی خود می‌خواند.
شکری جلدِ کبوترهایش است و کبوترها جلدِ شکری. جلد جایی یا حتی چیزی بودن، به تعبیری اسیری و از دست دادن آزادی و کوچک شدن دنیای فرد است؛ شکری هم جلد است و هم اسیر. ازسویی او وقتی برای هوا کردن و پرواز دادن کبوترهایش به بام می‌رود، یکی از آن‌ها، کبوتر «نشان»، بیش‌ازاندازه بالا می‌رود و خال آسمان می‌شود؛ که پرواز و آسمان نمادی از آزادی است. ازسویی‌دیگر، کبوتر با قدمتی چندهزارساله در ایران و چند کشور و تمدن کهن دیگر نامه‌رسان و پیام‌آور بوده و حتی لوگوی شرکت پست ایران هم طرحی از کبوتر است. پس این نشان برای شکری هم پیام‌آور است -پیام‌آور عشق و آگاهی- و هم نشانی از تحول و جرقه‌ای از تجلی؛ زیرا به‌سمت خورشید که منبع نور و روشنی و حیات است پر می‌کشد. چشم‌های شکری کبوتر را دنبال می‌کند و او مجبور می‌شود برای از دست ندادنش بام‌به‌بام دنبالش بدود و تقلا کند. در این‌جا تازه جای زخم‌هایش به سوزش می‌افتد؛ زخم‌هایی که گویی برای رسیدن به تحول نهایی داستان لازم بوده. شکری در این جست‌وجو دریچه‌ای می‌یابد؛ دریچه‌ای که مثل خورشید یکی از کارکردهایش نورافشانی و انتقال روشنی است. او چشمش به یافتن زیبایی در دوردست‌ها خو گرفته و همان‌طورکه قلمکار زیبا و مطلوب را به‌موقع می‌بیند، درمیان دریچه نیز چشمش به زنی زیبا با چشم‌ها و موی سیاه می‌افتد. شکری بین یاقوت (چشم‌های قلمکار) و سنگ جادو (چشم‌های زن) -که سیاه‌رنگ است- گیر می‌افتد و از وضعیت ابتدایی‌اش، یعنی از عشق به کفتر، شرارت و رشدنیافتگی کم‌کم به مرحله‌ی بلوغ، عشق به انسان، آگاهی و وسعت‌نظر می‌رسد و دنیای قبلی‌اش به‌تمامی رنگ می‌بازد و مسحور سنگ جادو می‌شود. شکری در این بزنگاه دچار پرسشگری نیز می‌شود که از ویژگی‌های انسان بلوغ‌یافته است: «نمی‌دانست از آن چشم‌ها چه می‌خواست و نمی‌دانست آن چشم‌ها از او چه می‌خواستند.» و درواقع برای انتخاب بین وضعیت تازه و شرایط گذشته معلق می‌ماند.
چوبک داستان را از نظرگاه راوی دانای‌کل روایت کرده و فضاسازی و شخصیت‌پردازی‌ای -مثل بیشتر داستان‌های آن دوره‌- نه کامل اما درخور کلیت ماجرا ارائه کرده است. مقدمه، گره‌افکنی، کشمکش، گره‌گشایی و پایان‌بندی را خطی می‌چیند، ولی بین آن‌ها با انتخاب‌های وسواس‌گونه در لحن، زبان، واژه‌ها، اصطلاح‌ها و تشبیه‌ها، و مفاهیم انسانی و جهان‌شمول، پیوندی اندام‌وار برقرار می‌کند؛ پیوندی که خواننده را وامی‌دارد تا پس از تمام شدن روایت، در دنیای ذهنش شخصیت‌ها و سرنوشت‌شان را کامل‌تر و عاقبت‌شان را به‌شیوه‌ی دلخواهش تفسیر کند.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, کفترباز - صادق چوبک دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, صادق چوبک, کارگاه داستان‌نویسی, کفترباز

تازه ها

پری‌های مهاجر

دریچه‌ای به‌روی دیاسپورا

ادبیاتی که وام‌دار معماری شد

ادیسه‌ای در بزرگ‌راه

گذار

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد