نویسنده: فائزه سبحانی
جمعخوانی داستان کوتاه «مد و مه»، نوشتهی ابراهیم گلستان
شبی از شبهای بلند و سرد سال، شط، چشمی خسته ولی بیخواب و دلی گرفته اما مردد را به کنار خود میکشاند. باب گفتوگو میان آنهایی که همواره یکدیگر را خصم میپنداشتهاند گشوده میشود، تا بلکه درِ دلها گشوده و زخمها ترمیم و رفاقتی حاصل شود؛ اما دریغ که «چراغهای رابطه تاریکند». این چند جمله شاید فشردهترین وصف از داستانکوتاه «مد و مه» ابراهیم گلستان باشد.
ماوقع «مد و مه» از زبان راوی اولشخصی بیان میشود که خود شخصیت محوری داستان است. فرازوفرود و عملوعکسالعمل در این داستان بسیار کمرنگ و نامحسوس است؛ همهچیز پیشتر رخ داده و انگار شخصیتها از حرف زدن دربارهی آنچه بر آنها رفته، خواسته و ناخواسته، خسته و شکسته، راهی برای همدلی میجویند. داستان با «یک نفخهی گرفتهی سنگین» آغاز و فضای شبی سرد و مهگرفته و سنگین بهخوبی ساخته و پرداخته میشود. زبانْ زبانی شاعرانه است و حتی بهره بردن از روش مناظرهایِ «گفتم، گفت» ساختار و شکل و شمایلی شعرگونه به داستان میبخشد. روایت دو بخش دارد: قبل و بعد از حکایت جوانِ مخترع؛ اما درمجموع قرار است که رابطهای برقرار شود و شاید تفاهمی؛ امری که در همان ابتدا، با آمدن گزارهی «در گوش من اقور همیشه زشت صدا میکرد» بذر عدم امکانش کاشته میشود. در این گپوگفتهای شبانه هر ادعایی با توجیه و استدلال ناقص، مصادرهبهمطلوب و تفسیربهرأی میشود، درنتیجه در هر قدم تفاهم به تأخیر میافتد و صدای گاهوبیگاه نفیر و نفخهی یدککشها و کشتیها روایت را بارهاوبارها به خط اول بازمیگرداند.
همهچیز حکایت از دوگانگی و خطهای موازیای دارد که قرار نیست هرگز بههم برسند: مرد بیخواب دنیای پاسبان را بیخستگی و بیدغدغه میبیند و پاسبان برعکس. مرد سخن از رد شدن قاچاقچیان و فراریان از شط میگوید و پاسبان از کوسه. کوسه از نگاه مرد زشت و گنده است و از دید پاسبان فقط نوعی ماهی. مردِ بیخواب زیر آب را میپاید و میجوید و نگران است، پاسبان به ظاهرِ آرام آن بسنده میکند و به پاس دادنِ خود غَرّه است. پاسبان میگوید که مواظب است، مواظب همهچیز؛ اما همین چند هفتهی پیش شبی مرد جوانی در شط افتاده و غرق شده. بهاینترتیب با جلو رفتن روایت، نهتنها فهم و درک متقابل از دسترس دور و دورتر میشود، بلکه بین مرد و پاسبان کار به کنایه و تمسخر میکشد و آنجا که مرد میگوید: «پس تو مواظب شغل خودت هستی، شغلت مواظبت پس نیست» و پاسبان میگوید: «رفتن بهشرط اینکه نخوان باز دوباره برگردن عیب یخ دور»، این عدم تفاهم و طعنهزنی بهوضوح قد علم میکند؛ البته با کمی دقت و موشکافی وجه مشترکی هم بین این دو تن به چشم میخورد: ترس و تردید؛ ترس و تردیدی که جنسهایشان مختلف است.
در خردهروایتِ غرق شدن مرد جوان مخترعی که میخواسته با دوچرخهی خاصش از شط رد شود، حضور راوی در آن شب در کنار شط مخاطب را به فکر فرومیبرد: پس چرا هیچ کاری نکرده است؟ گویا بهواقع شط فقط از آنِ کوسههاست که «ابنالوقتند». راوی آنجا بوده و کاری نکرده، پاسبان هم مرگ را حق جوان جویای نام تلقی میکند. در برشی دیگر از داستان، راوی همچنان در جستوجوی فرصتی برای ایجاد تفاهم یا شاید کنایهای جدید، پای عباسنامی را به میان میکشد که چند روز پیش براثر تصادف با اتومبیل دربرابر چشمهایش کشته شده؛ مردی که ازنظر پاسبان نوکر انگلیسیها بوده و رفتوآمد پاسبانها را به زنهای تنفروشِ کنار شط اطلاع میداده و از همه مهمتر، مخالف سرسخت پاسبانها، خطرناک، زبروزرنگ و اسباب دردسر بوده. مرد بیخواب یا همان راوی با عباس همراه و موافق است، اما ترس و تردید زبانش را میبندد و اعتراض خود را بهگونهای بیان میکند که به همراهی با پاسبان میانجامد؛ پاسبانی که مرگ هر دو جوان را، اگرچه قضایا کاملاً و آشکارا بودار و عمدیاند، بهسادگی توجیه میکند: «خلها مواظبت نمیخوان.»
در ادامه، مخاطب درمییابد که ظاهراً و عملاً هیچ مبحثی بین راوی و پاسبان به سرانجام نمیرسد و از یک جایی به بعد، راوی به خود میآید و میبیند لحن و گفتارش با پاسبان یکی شده: «دیدم بهجای البته گفتهام البت، مانند او»، اما همچنان و بهروال قبل، میان آنها معنی و مفهوم، خلاف جهت هم شناورند. دستآخر، تمام گفتوگوها عقیم و خواننده معلق میماند که آیا بناست تا آنهمه یاد و جان و امیدِ ناامید و ترس و تردید و همهوهمه با سیگارِ پاسبان و مرد بیخواب، در عادت و خستگی شبانه لابهلای جرعههای تلخ مِی دود شود و به آسمان برود یا هردوشان جداگانه، یکی پشت پنجره و دیگری لب شط با عادتهای و رنجهای خود خلوت خواهند کرد؟