نویسنده: ثریا خواصی
جمعخوانی داستان کوتاه «گرگ»، نوشتهی امین فقیری
داستان «گرگ» امین فقیری با یک خداحافظی آغاز میشود؛ داستانی که فقیری سعی در بازنمایی شرایط زندگی مردم روستا در آن دارد و سراسر تصویرسازی است؛ پر است از لحن و واژههایی که ما را پرتاب میکنند به روستا یا جایی خارج از شهر، و ما فضایی را درک میکنیم بدون دود و ماشین؛ جایی که بهقول نویسندهاش، «ستارهها آسمان را لک میگذاشتند».
روایتهای روستایی بیش از هر روایتی نیاز به لحن مناسب و فضاسازیهای بکر دارند؛ جوریکه ما را از شهر -اگر ساکن شهر باشیم- بردارند و ببرند به جاهایی که ندیدهایم یا کمتر دیدهایم. داستان «گرگ» یکی از داستانهای مجموعهداستان «دهکدهی پرملال» امین فقیری است که در سال ۱۳۴۷ منتشر شده. روستای قلاتوییه که فقیری در دورهی خدمت در آن به سر میبرده، فضای داستانهای این کتاب را شکل میدهد. تصور منظرههای طبیعت این روستا با شرایط زندگی مردمش و همچنین آبوهوای آن در داستانها دشوار نیست؛ بااینهمه، در داستان «گرگ» توصیفها و تصویرسازیها چاقوی کندیاند که سیب ترش روایت را نمیبرند.
از ابتدای داستان شروع میکنیم. خداحافظی حسینقلی با زنش بهگونهای نیست که ما را نگران کند. واژهها زیبا هستند و تصویرسازیها دستیافتنی، اما چه بر سر حسآمیزی میآید؟ حس نگرانی و تشویش چیزی نیست که از واژهها و جملهبندیهایی مانند «باران بهار – شاد و سبک – سبزهها زیر دست باران جان میگرفتند – تروتازه میشدند…» منتقل شود. شاید همینجا فکر کنیم قرار است روایتی عاشقانه از دو عاشق روستایی بخوانیم. پیشتر که میرویم، میرسیم به حرفهایی دربارهی مالک و اعتراض حسینقلی علیه او؛ گویی یکباره از ننوی رقصانی که رویش لم دادهایم پایین میافتیم، و احتمال دارد دوباره به ابتدای داستان برگردیم تا مطمئن شویم چیزی را از قلم نینداختهایم؛ مبادا سرسری خوانده باشیم و اشتباه حس کرده باشیم.
تمام آرایههای ادبی زیبا دور هم جمع شدهاند و به بهترین شکل ممکن، در جایجای متن، تشبیه و استعاره و مجاز و تشخیص و… به کار رفته: «جاده را روشنی گرفت»، «سرازیر شدن آفتاب از کوه»، «سر حسینقلی گچ شده بود» و مثل اینها. واژهبهواژه پیش میرویم و درمییابیم قرار است همهی اضطراب و نگرانی حسینقلی را با واژههای دلنشین بخوانیم. تصویرسازیها کنار واژهها مینشینند در مغز ما؛ اما چیزی لنگ میزند.
ماجراها از پی هم پیش میروند: حسینقلی از ترس ابتدای داستان میرسد به جایی که باید از مالکی که علیهش اعتراض کرده، کمک بطلبد. و داستان میرسد به جایی که باید ظلم زمانهاش را فریاد بزند؛ بگوید مالک چگونه به روستاییها زور میگوید. حسینقلی در راه میرود و راوی داستانِ فقیری صحنههای زیبایی از طبیعت وصف میکند که نمیتوانیم حس حسینقلی را در آن نگرانی بدانیم: «باران در موهای پرپشت او نفوذ کرده بود – در آن هوای ابری گویی پر درآورده بود – قدمهایش سبک بودند -چوب ارژن خوشدستی دستش بود…»
فقیری تمام عزم و قدرتش را برای بیان شیوهی زندگی مردم روستایی و ادبیات روستا گذاشته و از این نظر کارش عالی است، اما آنچه تا اینجا بررسیدیم نشان میدهد ابزاری که به دست دارد آنقدرها هم جاندار و دقیق، سنگهای اتفاقهای داستان را نمیتراشد. فقیری تلاش کرده زندگی روستایی بعد از اصلاحات ارضی در سال ۴۱ را نشان دهد. او بیانی جامعهشناختی را زیر پوست ادبیات و بهصورت داستان کوتاه پیش رو میگذارد، اما خواننده لنگلنگان همراه با راوی پیش میرود؛ حسینقلی قرار است به جایی برود و از کسی که با او دشمنی دارد یاری بخواهد، ولی واژهها دارند صحنههایی پرامید و شاد را نشان میدهند.
ازطرفی روایت بهشکلی پیش میرود که اهمیت زیاد به فضاسازی و تصویرسازی و البته غفلت از حسآمیزی، دست راوی را در حملهی گرگها رو کند. وقتی حسینقلی اجازهی امانت گرفتن گلهی مالک را میگیرد، حدس زدن درباره حملهی گرگها دور از ذهن نیست. راوی میگوید مالک از او دل خوشی ندارد و دنبال فرصتی است که او را از ده بیرون کند. مالک هم هشدار دیده شدن گرگها را میدهد و با این شرایط باز حسینقلی میپذیرد.
در پایانبندی، مالک مانند گرگهایی که میدانست احتمال حملهشان زیاد است، از بالای بلندی پیدا میشود و راه حسینقلی را میبندد. شاید تنها صحنهای که تاحدودی حسی هماهنگ را با موقعیت شخصیتهای داستان میسازد، لحظهی آخر همین پایانبندی است؛ که حسینقلی فراری در دام کینهی مالک میافتد و جلویش راهش گرفته میشود. در این صحنه راوی برای یک لحظه حسی را به خواننده منتقل میکند که در سراسر داستان وجود نداشت: بچهی حسینقلی در آغوش مادر چشمهایش را رو به آفتاب باز میکند و بلافاصله میبندد؛ تضادی که نشان میدهد شرایط بر وفق مراد نیست و این آفتاب دیدنی نیست؛ امیدی وجود ندارد.