نویسنده: نگار قلندر
جمعخوانی داستان کوتاه «نوعی حالت چهارم»، نوشتهی جواد مجابی
داستانهای عامیانه و افسانههای محلی اغلب حالوهوایی وهمی دارند و جهانشان بر پایهی باورهایی بنا میشود که منطق انسان مدرن دیگر آنها را نمیپذیرد. جواد مجابی با آگاهی از این باورناپذیری، داستان «نوعی حالت چهارم» را نوشته. داستانْ جهانی را بازنمایی میکند که فقط در خیال نویسنده ساخته نشده، مکانها و نشانهها ذهن مخاطب را به آیینهای مشابهی هم میکشاند که هنوز در دوران ما حاضرند و یاران و موافقانی دارند. نویسنده با شناخت دقیقی از این دو مقوله، یکی نوع نگاه انسان مدرن به جهان که اتفاقها را تنها در سایهی منطق عقلانی باور میکند و دیگری برقرار بودن آیینها، باورها و اتفاقهایی که در تناقض با این نگاه قرار میگیرند، جهان داستانش را ساخته.
جهان داستان از همان شروع خبر از رازآلودگی و ناشناختگی میدهد و فضای داستان با نوای تنبوری که از جایی نامعلوم به گوش میرسد، خیالانگیزتر میشود. این نوا تا انتها در داستان باقی میماند و صدای پسزمینهی روایت میشود. نویسنده بهخوبی از نوای تنبور و بعدتر از آمیختگی آن با نجواها و صداهای دیگر، در ساخت فضا استفاده میکند. برای ساخت فضای وهم و خیال داستان، در کنار صداها و ماجراهایی که شخصیتها روایت میکنند، حتی اسمها هم به کمک میآیند: موجود، تختگاه، قلعه و…
داستان برای باورپذیرشدن و همراه کردن مخاطب همعصر خود از دو شخصیت کمک میگیرد: یکی راوی و دیگری دوست باستانشناسش، آرش. با حضور این دو شخصیت که یکی داستان را روایت میکند و یکی در کار حفاری برای کشف راز قلعه است، ماجرای داستان جایی در میانه حرکت میکند: خواننده هم میتواند همراه افسانه و باورهای تنبورنوازان شود و از این رازآلودگی ناشناخته لذت ببرد و هم میتواند با نگاهی موشکافانه، همراه راوی و آرش شود تا سر از این راز سربهمهر درآورد. این حرکت در میانه و تعادل است که مخاطب امروز را با داستان «نوعی حالت چهارم» همراه میکند. او ازطرفی فقط مشغول خواندن داستانی که سراسر افسانه و خیال و رمزوراز باشد، نیست و پی کشف معما میگردد و ازطرفدیگر خواهناخواه، با این رمزوراز و ناشناختگی تا پایان داستان همراه میشود.
صحنههای داستان هم در راستای همین مقصود دوگانه حرکت میکنند. اول با شروعی گیرا مخاطب بهسرعت وارد ماجرا و همراه راوی با تختگاه و جهانی تازه آشنا میشود. نویسنده برای باورپذیر کردن روایت شکوتردیدی میسازد و نشان میدهد که تمام کسانی که صدای تنبور را شنیدهاند، در حالتی میان هوشیاری و ناهوشیاری بودهاند؛ یکی در خواب، دیگری وقت عاشقی، یکی وقتی خسته است و ازهوشرفته و… حتی برای قوی کردن این تردید راوی میگوید: «پیشاپیش میدانستم که ذهن سادهی روستایی دربرابر زندگی، آسان افسانه میبافد»، تا اگر مخاطب تا اینجای داستان به جهان ناشناختهاش شک کرده، بداند راوی هم با او همدل است.
صحنهی بعدی با فاصلهی زمانی طولانی -بعد از گذشت هجده سال- روایت میشود؛ وقتی که راوی با دوست باستانشناس خود به روستا برمیگردد و مخاطب فرصت میکند دراینمیان، هم تصویر پنجهی بریدهای را که تنبور میزند، در خیال بسازد و هم نفسی تازه کند تا با ناشناختههایی تازه مواجه شود. حالا وقت آمدن موجود است؛ شخصیتی غریب که تا پایان نقش مهمی در ساخت جهان وهمناک داستان دارد. مکان رمزآلود بعدی جمعخانه است. نوای تنبور در این مکانِ تازه با نجواها و حرکتهایی شبیه به سماع میآمیزد تا حالوهوای ناشناختهی داستان بازهم رنگ بیشتری از افسانه بگیرد، و ما هم مثل راوی که از کتابی که در جمعخانه میخواند، سر درنمیآورد، درگیر ایهامی عمیقتر شویم؛ چراکه «واژهها در پوشیدن معناشان سماجت» دارند.
صحنهی بعدی و گفتوگوی بین راوی و پسر کدخدا و بعدتر قهوهچی باز به کمک منطق ناباور مخاطب میآید و وزن شکوتردید را سنگینتر میکند. پسر کدخدا از عجیب بودن این قوم میگوید و قهوهچی بر آن صحه میگذارد و برچسب آدمخوری به آنها میزند. ازخلال این گفتوگوها دو پیشآگهی مهم هم به خواننده داده میشود: یکی اینکه راوی محرم قوم شده و به مجلسشان راهی پیدا کرده و دیگر اینکه هرکه محرم میشود، از نیستشدگان خواهد بود.
بعدازاین، ماجرا بهسمت رمزگشایی میرود؛ اما نه به شیوهای که همهچیز روشن و با منطق عقلانی به نتیجه برسد، بیشتر بهسمت این اطمینان که راوی نشانشده و برگزیده بوده که محرم اسرار شده و حالا هم موجود او را همراه خود به جهان پشت جمعخانه و شاید همان جهان ناشناختهها میبرد. گفتوگوهای موجود و راوی هرچهبیشتر مفهوم میرایی و جاودانگی دارند؛ مفاهیمی که بهاندازهی عمر بشر رازآلود و ناشناخته بودهاند و هستند.
درانتهای داستان، آرش باستانشناس میمیرد؛ مرگی که باوجود ظاهر اتفاقیاش، رنگی هم از باوری افسانهای دارد. در میانههای داستان این بذر کاشته میشود که اگر نامحرمی به مرکز قلعه برسد، زنده نخواهد ماند؛ و این باوری است از جنس باورهای عامیانه که معتقد به طلسم نگهدار گنج و اسرارند. جهان داستان اگرچه با تمهیدات مناسب و چیدمان صحنههایی دقیق، تردید و شک به چنین باورهایی را مدام حفظ میکند، اما با تمهیدی رندانه، در پایان داستان وزنه بهسمت افسانه سنگینتر میشود و آرش که محرم اسرار نیست، میمیرد و راوی که محرم شده و به اندرون راه یافته ممکن است از کاشفان نابودی باشد و به همین خاطر است که «باد شمالی با نظم معتدل نامیرایش» را حس میکند؛ چون فهمیده فقط طبیعت است که نامیراست.
*. سلسلهی موی دوست حلقهی دام بلاست / هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست (سعدی)