کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

بیماری تاریک

۱۱ اسفند ۱۳۹۹

نویسنده: الهام روانگرد
جمع‌خوانی داستان کوتاه «کار»، نوشته‌ی احمد مسعودی


پس از جنگ‌جهانی دوم و درپی هراس و وحشت ناشی از آن، مکتبی ادبی ظهور کرد که بیان‌‌کننده‌‌ی یأس عمیق انسان از بهبود اوضاع بود. این مکتب که اَبزوردیسم یا معناباختگی نام دارد، درپی ناامیدی از یافتن معنای زندگی، به مخالفت با اعتقادات و ارزش‌‌های بنیادی و سنتی می‌‌پردازد. رویدادهای دهه‌‌های سی و چهل در ایران نیز -به‌خصوص پس از کودتای ۲۸ مرداد- تعدادی از نویسندگان و روشن‌فکران را به‌سوی این مکتب ادبی سوق داد، که مهدی اخوان‌ثالث و بهرام صادقی از بارزترین چهره‌‌های آن بودند؛ اما یکی از نمونه‌‌های بسیار خوب داستانی ادبیات معناباختگی، داستان «کار» نوشته‌‌ی احمد مسعودی است، که در سال ۱۳۴۶ منتشر شده. احمد مسعودی داستان‌‌نویس، نمایشنامه‌‌نویس و منتقدی است که در سال ۱۳۲۱ در گیلان به دنیا آمد و باآن‌‌که عمر نویسندگی‌‌اش کوتاه بود، آثار برجسته‌‌ای از خود به جا گذاشت. در این یادداشت می‌‌خواهیم به بررسی مؤلفه‌‌های معناباختگی که شامل احساس غریبگی، عدم تجانس، هجو، طنز تلخ، تحقیر خرد و استیصال و مجادله بر سر مسئله‌‌ای پوچ و بی‌معناست، بپردازیم.
هوا گرگ‌‌و‌‌میش است که داستان شروع می‌‌شود؛ هنگامه‌‌ای که نه تاریک است و نه روشن. صحنه جایی وسط بیابان در کنار خط مرزی قرنطینه‌ای است که بهیارها و سربازها در آن سعی در کنترل بیماری وبا دارند. داستان با بگومگوی راوی که بهیار است، با دو خانم ظاهراً تن‌‌فروش شروع می‌شود و به نظر می‌‌رسد که حتی اغواگری یکی از زنان هم راوی را راضی نمی‌‌کند که قانون را بشکند. اگر آنچه را راوی می‌‌بیند و می‌‌گوید مقابل لنز دوربین فرض کنیم، هنوز این بحث به سرانجام نرسیده، رئیس می‌‌آید و راوی را دک می‌‌کند و دوربین گوشه‌‌ای دیگر را نشان می‌‌دهد: هوا تقریباً تاریک است و فقط روی قله‌‌ها روشنی روز پیداست. این‌جا دوربین سربازهای تازه ازراه‌رسیده‌‌ای را نشان می‌دهد که به‌دشواری سعی می‌‌کنند روی سنگ‌‌ها چادر بر پا کنند و جناب سروانی که حرف‌‌های تکراری همیشه را می‌‌زند و این بار این تلاش به ثمر نرسیده، دوربین می‌‌چرخد و همکار راوی را نشان می‌‌دهد که دیر سرکار آمده و به‌جای پرداخت کرایه‌‌ی ماشین، خارج از صف به راننده‌ی آن کپسول و کارت لازم را می‌‌دهد و صدای تمام ماشین‌‌های ریزودرشتی را که در صفند، درمی‌آورد. حالا دوربین درمیان تاریکی، صف بلندی از ماشین‌‌ها را نشان می‌‌دهد که پیوسته بوق می‌‌زنند و بعضی از راننده‌‌ها حسابی شاکی شده‌‌اند و دادوبیداد می‌‌کنند و از سرباز و تفنگ هم نمی‌‌ترسند -البته راوی قید می‌‌کند که تفنگ‌‌ها خالی‌اند. این بلبشو هم نخوابیده که پای انباردار وسط کشیده می‌‌شود. او هم از دزدی‌‌هایی که از انبار شده، شاکی است. ماشین‌‌ها بوق می‌‌زنند، رئیس فریاد می‌‌زند، راننده‌‌ها اعتراض دارند، سربازها کاری نمی‌‌کنند. این‌وسط همه خود را محق می‌‌دانند و عملاً هیچ‌کاری هم درست انجام نمی‌‌شود. صحنه تاریک و تاریک‌‌تر می‌‌شود، اما در این تاریکی هنوز ناسازگاری، عدم تجانس، بیهودگی و استیصال موج می‌‌زند و بیگانگی؛ انگار که هیچ‌‌کس مال این مکان نیست و همه از جایی دیگر آمده‌‌اند و باز درمیان‌ آن‌ها‌ هم بعضی بیگانه‌‌ترند؛ بیگانگی نه به‌معنای هم‌وطن نبودن که به‌معنای خودی نبودن. آدم‌‌هایی گرد هم آمده‌‌اند که کار واحدی را به انجام برسانند، اما همه‌کار می‌‌کنند الا آنچه باید. بیگانگی میان‌‌شان موج می‌‌زند. درمیان سربازان عده‌‌ای نیروی زمینی و عده‌‌ای نیروی دریایی‌‌اند. راوی سربازان دریایی را مانند جاسوس‌‌هایی توصیف می‌‌کند که گرد هم جمع می‌‌شوند و پچ‌‌پچ می‌‌کنند، اما ازآن‌سو، غذا فقط برای سربازهای زمینی آورده می‌‌شود که خودی‌‌ترند. به نظر نمی‌‌رسد کسی به فکر کسی باشد، تنها امید اندکی به ته‌مانده‌‌ی انسانیت برخی سربازهاست که آن هم هیچ می‌شود. در این آشفتگی، دوربین می‌‌چرخد و روی دعوای سربازی که با راننده‌‌ها بحث و آن‌ها را تهدید به دفن شدن میان غذاهای ممنوع می‌‌کند، زوم می‌کند. عدم تجانس میان نام غذاهای خوب و تهدید شدن به مرگ در آن‎ها آن‌‌قدر هجو جلوه می‌کند که حتی راننده‌‌ها را به خنده وا‌می‌دارد. بعد دوربین می‌‌رود سمت بهیار دیرآمده که بی‌خیالِ شری که ساخته، دارد کار راننده‌ای را که سوار ماشینش بوده، راه می‌‌اندازد، و آن‌سوترک راننده‌ها برای شکایت علیه سرباز مفلوک امضا جمع می‌‌کنند. دوربین حالا جناب‌سروان را نشان می‌‌دهد که دستورات بیهوده‌‌اش را تکرار می‌‌کند و دژبان را که بی‌‌آن‌که گوش دهد، بله‌قربان می‌‌گوید. بیهودگی و بی‌‌معنایی بازهم ادامه دارد، یکی سعی دارد فانوسی را برابر تندباد، بالای تابلوِ قرنطینه روشن نگه دارد و دژبانی طرف دیگر به‌دلیل قانع کردن مردم برای خوردن کپسول، اوردوز کرده و به اسهال و استفراغ افتاده، اما همین را هم هم‌قطارانش باور نمی‌‌کنند و به حساب تلاشش برای معاف شدن می‌‌گذارند.
مسعودی در این فضای تاریک وسط بیابان، گوشه‌به‌گوشه آدم‌‌هایی را نشان می‌‌دهد که میان هدف و وظیفه‌‌شان با آنچه در واقعیت رخ می‌‌دهد، فاصله‌‌ی بسیاری است. آدم‌‌ها فقط به فکر خویشند و از موقعیت‌‌های خود سوءاستفاده می‌‌کنند. بر سر هیچ‌‌و‌‌پوچ به جان هم می‌‌افتند و موقع نیاز یکدیگر را نادیده می‌‌گیرند. شخصیت‌‌ها ناسازگار و آشتی‌‌ناپذیرند و باآن‌که در کنار همند و درپی هدفی واحد، بسیار با یکدیگر بیگانه‌‌اند. در آخرین ساعات شب، راوی که خود نیز دست‌کمی از بقیه ندارد، به گرمای دست سربازی پاک پناه می‌‌برد که تنها گناهش پیدا کردن تمبری یک‌‌قرانی است که می‌‌خواهد با آن نامه‌‌ای برای مادرش بفرستد. درحقیقت، آنچه دوربین نشان می‌‌دهد، گروهی است که با تمام تلاشی که ظاهراً برای اجتناب از گسترش بیماری واگیر‌‌دار انجام می‌‌دهند، خود در تاریکی بیماری واگیردارتری فرورفته‌اند. این محافظانْ خود گرفتارانند در یک طنز تلخ بزرگ، که نامش «کار» است.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کار - احمد مسعودی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: احمد مسعودی, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کار, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد