فصلی از رمان «هشتوچهلوچهار»
?نوشتهی كاوه فولادینسب
?با صدای میلاد کامیابیان
[…] چند ساعت دیگر این شلوغی و ازدحام فروکش میکرد؛ انگار همه راه باز میکردند برای عمونوروز تا مثل همیشه با دستهایی پُر از شکوفه و شادی بیاید و شهر را زیبا کند. قطرههای باران روی شیشههای ماشین برق میزدند. شهر چراغانی شده بود. هزارهزار کرم شبتاب چسبیده بودند به آدمها و درختها و خیابانها و دیوارها. باران چند دقیقهای تند شد، اما وقتی نیاسان زیر پل سیدخندان از تاکسی پیاده شد، به کل بند آمده بود. نگاهِ ساعت کرد. تا نُه چیزی نمانده بود.