کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۱۲ یک گفت‌وگوی تخصصی

۷ دی ۱۳۹۱

اتاق اساتید ساکت است و از همهمه همیشگی‌ای که بخشی از هویتش را می‌سازد، خبری نیست. کتاب می‌خوانم.

«چایی بریزم دکتر؟»

سرم را از روی کتاب بلند می‌کنم. دایی است، آبدارچی اتاق اساتید. پیرمرد مهربان و پرکاری است. نشستنش را کم دیده‌ام. موهایش را پرکلاغی می‌کند و همیشه موقع راه رفتن پاهایش را روی زمین می‌کشد و لخ‌لخ می‌کند. نمی‌دانم چرا بهش دایی می‌گویند / می‌گویم، ولی به‌هرحال اسمش همین است.

«زحمت نباشه دایی.»

طبق معمول چیزی نمی‌گوید و می‌رود سمت آبدارخانه‌اش. دوباره مشغول خواندن می‌شوم.

«سلام قربان.»

سر بلند می‌کنم. یکی از همکارهایم است. صندلی روبه‌روییم را می‌کشد. کتاب را می‌بندم. بلند می‌شوم برای سلام و علیک. همین‌طور که دارم باهاش دست می‌دهم، نگاهی به ساعت دیواری می‌اندازم. تا شروع کلاسم ده دقیقه مانده. همکارم عادتی یا علاقه‌ای به شانه کردن موهایش ندارد. همیشه آشفته‌اند. اسمش را گذاشته‌ام «آشفته». از وقتی فهمیده من مدتی در مالزی زندگی کرده‌ام، هربار می‌بیندم به بهانه‌ای بحث را به مالزی می‌کشاند. نمی‌دانم حافظه‌اش ضعیف است یا از شنیدن اطلاعات تکراری لذت می‌برد یا می‌خواهد ببیند دفعه قبل راستش را گفته‌ام یا نه. طبق معمول نشسته‌ننشسته شروع می‌کند به مقدمه‌چینی برای سؤال‌هایش. می‌خواهد ببیند خوب است برای تعطیلات عید با خانواده‌اش برود مالزی یا نه. از هزینه‌ها می‌پرسد و آب‌وهوا و «آب‌وهوا» و جاهای دیدنی و کیفیت زندگی و غیره. دارم از هزینه‌ها می‌گویم که یکی دیگر از همکارهایم دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام. به نظر می‌رسد ادامه کتاب خواندن را باید موکول کنم به بعد از کلاس. این‌یکی موهای بوری دارد و از آن‌هایی است که عادت دارند توی هر بحثی شرکت کنند. به‌جای سلام، همان‌طور که دارد کتش را از تن درمی‌آورد، لابه‌لای هن‌وهنی که می‌کند، می‌گوید:

«برا درس خوندن می‌خوای بری، برو استرالیا مهندس.»

می‌گویم: «عرض سلام.»

می‌گوید: «مخلصیم ما.»

و می‌نشیند. آشفته -انگار یادش رفته باشد داشته‌ایم درباره چی باهم حرف می‌زده‌ایم- می‌گوید:

«نه بابا استرالیا آیلتس می‌خواد، من دیگه جون درس خوندن ندارم.»

دایی می‌آید و چایی‌ام را می‌گذارد روی میز. موبور می‌گوید:

«تو که تافل داری، آیلتس قبول می‌شی.»

آشفته فین غلیظی توی دستمال کاغذی می‌کند و می‌گوید:

«همون تافلم به زور گرفتم. پیرم دراومد. بعدشم گفتم دیگه توبه.»

موبور با لحن کارشناسی خبره که قرار است مهم‌ترین مشاوره‌اش را به مهم‌ترین مشتری‌اش بدهد، می‌گوید:

«آیلتس بهتره، حساب و کتاب داره. تافل چند شده‌ی راستی؟»

«صدوپونزده.»

موبور توی نقش کارشناس دارد خوب جامی‌افتد. یک‌جوری به آشفته نگاه می‌کند که انگار دارد راست و دروغ بودن حرف‌هایش را ارزیابی می‌کند. آشفته سرش را می‌اندازد پایین.

«خب… اگه اون رو صدوپونزده شده‌ی، آیلتس رو می‌تونی هفت شی.»

لیوان چایی‌ام را می‌گیرم توی مشتم و از گرمایی که می‌دود کف دست‌هایم لذت می‌برم. دایی دوتا چایی می‌آورد. آشفته مردد شده است. جوری که معلوم نیست می‌خواهد ما بشنویم یا دارد با خودش حرف می‌زند، می‌گوید:

«چه می‌دونم…»

موبور از توی کیفش یک تی‌تاپ درمی‌آورد و ادامه می‌دهد:

«ثبت‌نامش کاری نداره که. بکن. من مطمئنم خوب می‌شی.»

«با این اوضاع دلار و ارز، حتماً اونم گرون شده. باید یه حساب و کتابی بکنه آدم.»

موبور همان‌طور که دارد بادقت کیسه دور تی‌تاپ را باز می‌کند، مثل کارشناس‌های تلویزیونی ابروهایش را می‌کشد توی هم و می‌گوید:

«شک نکن. بالای هفت می‌شی. احتمالاً ریدینگ و رایتینگ و لیسنینگ رو می‌شی هفت، اسپیکینگم می‌شی هشت. اُوِرالت می‌شه هفت‌ونیم‌اینا.»

از این پیش‌گویی نوسترآداموس‌وار ابروهایم می‌پرند بالا. روی کاغذی که لای کتابم است می‌نویسم «حلول روح پیش‌گو در جسم کارشناس». یادم به حرف دوستی می‌افتد که چند جلسه‌ای برای یادگیری تکنیک‌های آیلتس پیشش رفته بودم. جلسه آخر وقتی پیش‌بینی‌اش را درباره نمره احتمالی‌ام پرسیده بودم، گفته بود این یک امتحان است -مثل هر امتحان دیگری- و نمی‌شود نمره‌اش را پیش‌بینی کرد. گفته بود فقط می‌تواند این را با اطمینان بگوید که نمره‌ام از فلان به بالا خواهد شد. جرعه‌ای از چایم را می‌نوشم و به موبور می‌گویم:

«شما آخرین باری که شرکت کردین، کی بوده؟ اصلاً تافل داده‌ین یا آیلتس؟ چند شده‌ین؟»

گاز بزرگی به تی‌تاپش می‌زند و لابه‌لای جویدن می‌گوید:

«من تاحالا نداده‌م؛ نه تافل، نه آیلتس.»

نگاهی به ساعت می‌اندازم. کتابم را می‌گذارم توی کیفم و رفقا را با گفت‌وگوی‌شان تنها می‌گذارم.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد