کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۱۴ شاید به‌خاطر چشم‌ها

۲۸ دی ۱۳۹۱

از بچه‌ها خواسته‌ام پرسپکتیو فضای ورودی پروژه‌هاشان را ترسیم کنند. آفتاب کم‌رمق زمستان از میان پرده‌های کرکره‌ای افتاده کف کلاس و بازی‌ام گرفته موقع قدم زدن لابه‌لای میزها و سرکشی به کار بچه‌ها پایم را روی آفتاب نگذارم. یکی‌دوتا از بچه‌ها دارند کار یکی‌دوتای دیگرشان را انجام می‌دهند و درست‌وحسابی هم حواس‌شان هست که من نفهمم، اما حواس‌شان نیست خیلی‌وقت‌ها آدم خیلی چیزها را می‌فهمد. یک‌جور فهمیدن غریزی است انگار. نمی‌شود دلیلی برایش پیدا کرد، و البته نمی‌شود هم توی درست بودنش تردید کرد؛ شاید به‌خاطر چشم‌ها، که صادق‌ترین اعضای بدن‌اند و دست آدم را سرِ بزنگاه‌ها بدجوری رو می‌کنند.

مدت‌ها پیش توی یکی از کلاس‌های طراحی معماری‌ام داشتم اسکیس برگزار می‌کردم. اول صبح موضوعی را به بچه‌ها اعلام کرده بودم -فکر کنم قرار بود سرسرای ورودی یک پاتوق فرهنگی برای شهر را طراحی کنند- و آن‌ها تا غروب مهلت داشتند که هم ایده‌پردازی کنند و هم ایده‌هاشان را در قالب پوستری ارائه بدهند. امروزِ روز که همه‌چیز -از ترسیم نقشه گرفته تا کشیدن پرسپکتیو- کامپیوتری شده، اسکیس زدن و طراحی دست‌آزاد کردن برای خیلی از بچه‌ها نه‌تنها جذاب و لذت‌بخش نیست، که حکم ایستادن جلوی جوخه اعدام را دارد و کم نیستند کسانی که سعی می‌کنند هرجوری هست از زیرش در بروند. شاگردهام همه مشغول کار بودند و من هم توی کلاس می‌چرخیدم و درباره کارهاشان حرف می‌زدم. قهوه و شیرینی هم به‌راه بود و دست‌کم ظاهر امر این‌طور نشان می‌داد که همه‌چیز دارد خوب پیش می‌رود. رسیدم به میزی که اول صبح یکی از دخترها پشتش نشسته بود. راپید و خط‌کش و پرگار و ماژیک راندو روی میز پهن بود و دخترک سرِ جاش نبود. گفتم:

«این جای کیه بچه‌ها؟»

یکی گفت: «آناهیتا… الان می‌یاد. یه تلفنی بهش شد، رفت بیرون صحبت کنه.»

چهار پنج دقیقه بعد برگشت توی کلاس. آرام صدام کرد. نگاهش کردم. کمی از آرایشش از کنار چشمش شره کرده بود پایین. گفت:

«می‌تونم برم استاد؟»

همین. نه توضیحی داد، نه چیز بیشتری گفت. گفتم:

«وسط اسکیس؟ حیفت نمی‌یاد بذاری بری؟»

گفت -و صداش می‌لرزید-: «آخه… عموم فوت کرده.»

و قطره آبی از کنار چشمش راه افتاد و آرایشش بازهم بیشتر بهم ریخت. به دست‌هاش نگاه کردم. بلاتکلیف مانده بودند جایی توی هوا؛ معلوم نبود می‌خواهد بگیردشان جلوش یا بگذاردشان روی میز یا دست‌به‌سینه بایستد. خواستم بهش دلداری بدهم. نگاهش کردم. زیر چشم‌هاش می‌پرید. لال شدم. فقط گفتم می‌تواند برود.

یکی از بچه‌ها صدام می‌کند و از خیال آن روز بهاری -آن روز تلخ بهاری- می‌کشدم بیرون. می‌روم بالای میزش. خوب دارد پیش می‌رود. بهش می‌گویم:

«خوبه، ترشی نخوری یه چیزی می‌شی.»

و دوباره راه می‌افتم. پایم را روی آفتاب نمی‌گذارم. می‌روم بالای سر یکی دیگر. کسی می‌زند پشتم. برمی‌گردم. یکی از پسرهایی است که خوب بلد است بازی جدی بودن در کلاس را دربیاورد اما نمی‌داند که دستش را خوانده‌ام. می‌گوید:

«می‌تونم برم استاد؟»

می‌گویم:

«وایسا حرفم با ایشون تموم شه، کارت رو بیار ببینم، بعد.»

می‌گوید: «زود باید برم.»

می‌گویم: «وسط کاری؟ حیفت نمی‌یاد بذاری بری؟»

می‌گوید -و صداش می‌لرزد-: «آخه… عموم فوت کرده.»

نگاهش می‌کنم. زیر چشم‌هاش می‌پرد. خودش که حتماً می‌داند چشم‌هاش الکی دارد دودو می‌زند و صداش هم الکی دارد می‌لرزد. نمی‌دانم که می‌داند من هم این‌ها را می‌دانم یا نه. شاید هم چون می‌داند دست‌هاش این‌طوری معلق مانده و نمی‌داند باهاشان چه‌کار کند. می‌گویم می‌تواند برود. بساطش را به طرفه‌العینی جمع می‌کند و می‌زند به چاک. آفتاب از همانی هم که بود، کم‌رمق‌تر شده. روی زمین پیدایش نمی‌کنم. و به این فکر می‌کنم که خیلی‌وقت‌ها آدم خیلی چیزها را می‌فهمد. یک‌جور فهمیدن غریزی است انگار. نمی‌شود دلیلی برایش پیدا کرد، و البته نمی‌شود هم توی درست بودنش تردید کرد؛ شاید به‌خاطر چشم‌ها، که صادق‌ترین اعضای بدن‌اند و دست آدم را سرِ بزنگاه‌ها بدجوری رو می‌کنند.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

گمان می‌بری رسول درمیان برگ‌های دفتر زندگی گم شده

والس پی‌رنگ با سمفونی تردید

خمسه‌خمسه‌های نامرئی

آوای فاخته

فاخته‌ای زیر سقف خاکستری

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد