کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۱۸ سیب دندان‌زده

۳ اسفند ۱۳۹۱

همراه همسرم یکی از دوستان معمارمان را که سال‌های سال است مقیم آلمان است و برای سفری کوتاه به ایران آمده، به دانشکده دعوت کرده‌ایم. کلاس‌های طراحی‌مان را باهم یکی کرده‌ایم تا بچه‌ها زمان بیشتری بتوانند از حضور این دوست استفاده کنند. خیلی از دانشجوهای دیگر دانشکده هم آمده‌اند و توی آتلیه جای سوزن انداختن نیست. ما سه‌تا نشسته‌ایم روی سکوی جلوی کلاس و بعضی از بچه‌ها که کارشان بهتر است یا اعتمادبه‌نفس‌شان بالاتر، دارند اسلایدهایی از پروژه‌های این ترم‌شان را نشان می‌دهند و کار و ایده‌هاشان را معرفی می‌کنند. هرکس که حرف‌هایش تمام می‌شود، اول دوست آلمانی / ایرانی‌مان به فارسی‌ای که بعد از چیزی حدود سی سال کمی خش برداشته، نقد و نظرش را می‌گوید، بعد هم ما. یکی از دانشجوهام نشسته گوشه کلاس و تکیه داده به دیوار. تبلت Appleاش را گرفته دستش و تندوتند دارد یادداشت‌برداری می‌کند. یکی از دخترها دارد درباره لزوم توجه معمار به زمینه‌های شهری حرف می‌زند. جرعه از قهوه‌ام می‌نوشم و نگاهم مات می‌شود به عکس سیب گاززده سفید روی تبلت دانشجوم. وقتی استیو جابز مُرد، خیلی‌ها توی انواع و اقسام شبکه‌های اجتماعی مجازی، تصاویر پروفایل‌های شخصی‌شان را از روی احترام یا هرچیز دیگر به پرتره او یا نشانه برند Apple تغییر دادند. همین شد که چیزی حدود یک ماه تصویر سیب گاززده مدام جلوی چشم‌هام بود. یک روز عصر که نشسته بودم پشت میزم به کار، این فکر به ذهنم آمد که شاید طراح این نشانه می‌خواسته بگوید این برند قرار است مرزهای ممنوعه را بپیماید. تفسیرم برای خودم دست‌کم جالب بود. برای همین هم هیچ‌وقت دلم نیامد بگردم توی کتاب‌ها یا اینترنت و ببینم واقعاً معنا و مفهوم نشانه Apple همان بوده یا نه. می‌ترسیدم معنای دیگری داشته باشد و این لذتی را که از این تفسیر می‌برم، از دست بدهم. حالا -علی‌رغم تحریم‌هایی که چندوقتی است در داخل و خارج کشور، گوش همه‌مان را پر کرده- وقتی آدم توی راهروی دانشکده راه می‌رود، جوان‌هایی را می‌بیند که یکی‌شان دارد با سیبش حرف می‌زند، یکی‌شان دارد با سیبش کتاب می‌خواند، یکی دیگرشان دارد با سیبش نقشه می‌کشد، و خلاصه بازار سیب داغ است. آدم اگر بتواند کمی فانتزی به خرج دهد، فکر می‌کند رفته بازار میوه‌وتره‌بار مرکزی تهران. توی آن سال‌های دهه هفتاد که ما دانشجو بودیم، برند برای‌مان معنای دیگری داشت. دل‌مان می‌خواست خودنویس‌هامان Lamy باشد و لوازم ترسیم و راندو و نقشه‌کشی‌مان Faber-Castell. برای ترسیم حتماً باید مقوای Steinbach می‌گرفتیم یا Fabriano… حالا راستی‌راستی زمانه عوض شده؛ دیگر آن راپیدهای عزیز و مدادرنگی‌ها و ماژیک‌های خوش‌دست برای بچه‌هایی که تنها ده‌پانزده‌سال از ما کم‌سن‌وسال‌ترند، هیچ معنایی ندارد انگار. این‌ها نسل Appleاند. همسرم که می‌زند به دستم و می‌گوید «نظر شما چیه آقای مهندس…» از فکر لیمی و فابرکستل و اشتنباخ و اپل می‌آیم بیرون و هول می‌گویم:

«من نظری ندارم.»

نگاهم دوباره می‌افتد به دانشجوم و سیبی که توی دستش گرفته. این بار بیشتر دقت می‌کنم. نه یادداشت‌برداری نمی‌کند. انگار دارد چیزی ترسیم می‌کند؛ پرسپکتیوی از فضای ورودی پروژه‌اش را لابد، یا مثلاً کنجی از لابی‌اش را، یا حتی شاید یکی از دیدهای خوبِ آمفی‌تئاتر روبازش را. بهش حسودی‌ام می‌شود. این کار را همیشه دوست داشته‌ام که بنشینم توی جمعی و کاری را که دوست دارم انجام بدهم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشد. بچه که بودم، وقت‌هایی که مهمان داشتیم، مشق‌هایم را می‌آوردم توی هال کنار مهمان‌ها می‌نوشتم. هیچ هم خسته نمی‌شدم. حتی اگر گاهی پیش می‌آمد و مهمانی که داشتیم، شب می‌ماند خانه‌مان، علی‌رغم این‌که پابه‌پای آدم‌بزرگ‌ها بیدار می‌ماندم و نوشتن مشق‌هام تا نیمه‌های شب طول می‌کشید، صبح راحت‌تر از همیشه از خواب بیدار و راهی مدرسه می‌شدم. سال‌هایی بود برای خودش؛ سال‌های جنگ و محدودیت‌های اقتصادی و برابری مطلق، دست‌کم تلاش برای برابری مطلق. کسی لوازم‌تحریر آن‌چنانی نداشت. مارک و برند در هیاهوی جنگ معنایش را از دست داده بود و هرچه بود همان‌هایی بود که مدرسه می‌داد به‌مان. همسرم دوباره می‌زند به دستم و می‌گوید:

«آقای مهندس شما امروز خیلی سربه‌هوا بودین‌ها.»

بچه‌ها و دوست آلمانی / ایرانی‌مان می‌خندند. خودم هم. می‌گویم:

«آره، ذهنم درگیر موضوعی بود.»

نگاهی به ساعتم می‌اندازم و می‌گویم:

«خوبه که دیگه کلاس داره تموم می‌شه.»

چند دقیقه‌ای هم بچه‌ها سؤال‌های عمومی‌شان را درباره کار و تحصیل در آلمان می‌پرسند و کلاس تمام می‌شود. دانشجوم -همان که تمام کلاس نشسته بود گوشه‌ای و پرسپکتیو می‌کشید- می‌آید سراغم. تبلتش را دراز می‌کند به سمتم و می‌گوید:

«استاد می‌شه یه نیگاهی به این بندازین؟»

توی فاصله کوتاهی که باید تبلت را بگیرم و تصویر را تماشا کنم، این فکر از سرم می‌گذرد که «ما چه‌جوری پرسپکتیو می‌کشیدیم، اینا چه‌جور…» تصویر را نگاه می‌کنم. نه، پرسپکتیوی از پروژه‌اش نیست، کاریکاتوری است از استادش.

 

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

چراغ‌های رابطه تاریکند

قاب‌عکسی پرتضاد

حرکت بر خطوط موازی تنهایی

جهانی به‌بزرگی یک پاکت‌نامه

کلاه‌مخملی‌هایی از تبار داش‌آکل و کاکارستم

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد