کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۱۹ کلاغ‌ها روی دیوار

۱۰ اسفند ۱۳۹۱

سویچ را می‌چرخانم. قفل فرمان را می‌زنم. به نظرم اوضاع طبیعی نیست. از ماشین پیاده می‌شوم. ورِ شکاک ذهنم می‌گوید:

«نکنه تعطیله.»

ورِ منطقی پاسخ می‌دهد:

«نه بابا، تعطیل بود این دم‌دری‌یام نبودن.»

شکاک ابرویی بالا می‌اندازد و دوباره تکرار می‌کند:

«اوضاع طبیعی نیست.»

حیاط جلویی دانشکده به شکل عجیبی خالی است. حتی روی نیمکت‌ها و دور حوض هم که معمولاً میعادگاه عشاق است، خالی است. نگاهی می‌چرخانم دورتادور حیاط. آن ته، آن‌جایی که دیوار و حصار دانشکده است، سایه‌های راه‌راه نرده‌های سرِ دیوار، افتاده روی حیاط دانشکده. چندتایی کلاغ روی نرده‌ها نشسته‌اند و این‌جوری که ساکتند و منتظر، بیشتر به لاشخورها می‌مانند تا خودِ کلاغ‌شان. از کنار نیمکت‌ها و حوض می‌گذرم و به ساختمان شماره ۱ و حیاط پشتی نزدیک می‌شوم. صداهای مبهمی به گوشم می‌خورد. با هر قدم که بر‌می‌دارم، صداها بیشتر می‌شوند. منطقی می‌گوید:

«دیدی تعطیل نبود؟»

شکاک چیزی نمی‌گوید. تپش قلبم زیاد شده. به نظر می‌رسد توی حیاط پشتی خبری باشد، دعوایی، چیزی. صداها به شعار می‌مانند و باز همان «حیا کن / رها کن» معروف. این بار دیگر برای کی؟ من و هم‌نسل‌هایم اولین بار این شعار را توی استادیوم‌های فوتبال بود که شنیدیم؛ برای مربی‌‌ای که معلوم نبود براساس کدام صلاحیتِ نداشته‌اش تیم ملی فوتبال کشور را سپرده بودند دستش. بعدها توی دعواهای سیاسی و نزاع‌های انتخاباتی از هواداران این گروه یا آن دسته شنیدیم؛ که به‌ظاهر به سردسته یا سرگروه مخالف توصیه می‌کرد باحیا باشد و پاش را اندازه گلیمش دراز کند و اصلاً چه بهتر که مثل بچه آدم سرش را بیندازد پایین و برود راست کارش. بعدترها خطاب به فلان کارگردان یا بهمان نویسنده شنیدیم؛ که بعد از گرفتن جایزه‌هایی بین‌المللی، در بدو ورود با استقبال کسانی مواجه شدند که این حرف را می‌زدند و معتقد بودند کسی که از دست اجنبی جایزه می‌گیرد، بهتر است حیا کند، رها کند و برود کشکش را بسابد. حالا توی دانشکده به کی دارند توصیه می‌کنند از فرمول حیا / رها پیروی کند. صدا آن‌‌قدر بلند شده دیگر، که پیش از عبور از فاصله میان ساختمان‌ها و رسیدن به حیاط پشتی لحظه‌ای درنگ می‌کنم. مانده‌ام از همین راه بروم یا برگردم و از مسیر پشتی که بیشتر مخصوص استادهاست و من کمتر ازش استفاده می‌کنم، بروم. کنجکاوی‌ام هم حسابی گل کرده. ورِ کنجکاو ذهنم می‌گوید:

«فکر کردن نداره، برو ببین چه خبره.»

منطقی می‌گوید: «باز تو فضولی‌ت گل کرد؟»

کنجکاو می‌گوید: «تو آخرش هم یاد نمی‌گیری درست صحبت کنی. من به‌خاطر نویسنده‌ست که می‌گم از این‌ور بریم.»

نویسنده می‌پرد وسط حرفش و می‌گوید:

«ممنون از تو. اما اگه منطقی نمی‌خواد، می‌شه از این‌ور نرفت.»

پای نوشتن که میان می‌آید، ورِ منطقی ذهنم سکوت می‌کند و سکوت او هم همیشه علامت رضایت است. کیفم را روی شانه‌ام جابه‌جا می‌کنم و وارد حیاط پشتی دانشکده می‌شوم. در همان اولین قدم، ظرف یک‌بار‌مصرف غذایی که کنار پایم می‌خورد روی زمین و دانه‌های برنجی که شتک می‌کند روی کفشم، تکلیفم را کم‌وبیش معلوم می‌کند. حیاط پشتی دانشکده شده شبیه بیابان فیلم «کتاب الی». تا آن ته پر است از ظرف‌های غذا و دانه‌های برنج و ران‌ها و سینه‌های مرغ، و البته دانشجوهایی که دست هم را گرفته‌اند و از نامی که لابد مسئول آشپزخانه سلف دانشجویی است، می‌خواهند که حیا کند و کارش را رها کند. با احتیاط پایم را روی حلیم برنج و مرغ می‌گذارم و به سمت ساختمان گروه‌مان حرکت می‌کنم. یکی از دانشجوهام را توی مسیر می‌بینم. بیشتر از این‌که عصبانی باشد، شاد به نظر می‌رسد. می‌گوید:

«استاد نرین کلاس. امروز تعطیله. فردام همین‌طور. تا این یارو باشه، ما نمی‌یایم کلاس.»

می‌خواهم بهش بگویم «جای تخلیه این شادی و انرژی شما اینجا نیست، جای دیگه‌ست.» نمی‌گویم. به جاش می‌گویم:

«تا این یارو باشه، شما سلامم نمی‌خواین به بزرگترتون بکنین.»

با همان سرخوشی می‌خندد و می‌گوید:

«سخت نگیرین استاد. شما که دل‌نازک نبودین این‌قدر.»

پایم را که می‌گذارم روی پله‌های ساختمان، می‌بینم که مسئولان انتظامات دانشکده دارند سه چهارتایی از بچه‌هایی را که لباس هم‌شکل پوشیده‌اند و لابد این قائله را علم کرده‌اند، با خودشان می‌برند سمت ساختمان اداری، و لابد اتاق رییس. جوری که دارند می‌برندشان، به نظر نمی‌آید هدف‌شان گفت‌وگو باشد. حتماً جریمه سختی در انتظارشان خواهد بود، به همین زود‌ی‌ها. از پله‌ها بالا می‌روم، صداها کمتر شده و بچه‌ها دارند باهم حرف‌هایی ردوبدل می‌کنند، آرام، درِ گوشی، به نجوا. نگاه به سردسته‌ها می‌کنم که با اسکورت مسئولان انتظامات وارد ساختمان اداری می‌شوند. بچه‌ها سکوت کرده‌اند و به نظر می‌رسد از فردا دوباره حاضر خواهند بود همان غذاهایی را بخورند که امروز زیر پای‌شان حلیم کرده‌اند. می‌روم توی دفتر گروه. به خانم منشی سلام می‌کنم. دستم را می‌گذارم روی شقیقه‌هام. می‌گویم:

«من امروز حسابی ناخوشم. به بچه‌ها بفرمایین کلاس نداریم.»

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

راه بلند آزادی

از مسجد شیخ‌لطف‌الله تا پارک خیابان لورنسان

مقایسه‌ی تطبیقی دو داستان کوتاه «برادران جمال‌زاده» و «بورخس و من»

جمال‌زاده‌ای که اخوت ازنو آفرید

کارکرد استعاره در داستان «پیراهن سه‌شنبه»‌

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد