کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۲۳ مانکن‌های بی‌صورت

۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۲

گرما کلافه‌ام کرده. نگاهی به ماشین کناری می‌اندازم. پشت فرمانش، پسر جوانی نشسته. صورتش را اصلاح نکرده، موهاش شده کپه‌ای بیست‌سانتی روی سرش، دگمه‌های پیراهنش باز است و پلاکی از طلا میان موهای سینه‌‌اش برق می‌زند. مریم نشسته کنارم و دارد فهرست خریدها را مرور می‌کند، برای مهمانی فردا شب. چراغ سبز می‌شود. اتوموبیل کناری تیک‌آف می‌کند و مثل قورباغه چند متری می‌پرد جلو. بعد هم با سروصدا راهش را می‌کشد و می‌رود. کاوه نق‌نقوی درونم می‌گوید: «آخه الان چه وقت خراب شدن دوربین بود.» بقیه همه ساکتند؛ فقط کاوه عاصی سرفه‌ای می‌کند. می‌گویم:

«حالا نمی‌شد نیایم اینجا.»

مریم همان‌طور که دارد فهرست را برانداز می‌کند، می‌گوید:

«نه، نمی‌شد.»

می‌گویم: «اینایی که می‌یان اینجا، بی ماشین تا توالت هم نمی‌رن. پارکینگ و جاپارکم هم که قربونش برم…»

فهرست را تا می‌کند و می‌گذارد توی کیفش.

«اینجا نمایندگیه خب. این دوربین رو که نمی‌شه دست هرکسی داد.»

بطری آب را از توی داشبورد برمی‌دارم و جرعه‌ای می‌نوشم. دیگر چیزی نمی‌گویم. آخر چرا باید نمایندگی‌شان را بگذارند توی شلوغ‌ترین مرکز خرید شهر، که نه پارکینگ دارد و نه خیابان‌های اطرافش هیچ‌وقت جای پارک. از آن وقت‌هایی است که بهتر است به سکوت بگذرانم. نق‌نقو می‌گوید: «بی‌عرضه‌ای دیگه… دوربین مگه فندکه از دست آدم بیفته زمین؟ هان؟ چلفتی؟» عاصی این بار دیگر تحمل نمی‌کند. داد می‌زند: «شما چیزی نگی، کسی نمی‌گه لالی.» و من، به سکوت ادامه می‌دهم.

مریم انگار پدیده غریبی دیده باشد، هیجان‌زده می‌گوید:

«اون‌جا رو…»

رد دستش را دنبال می‌کنم و می‌رسم به اتوموبیلی که دارد از پارک بیرون می‌آید. هوا گرم‌تر از آن است که آدم قوانین را به طور کامل رعایت کند. از روبه‌رو ماشینی نمی‌آید. از عابری هم خبری نیست. می‌اندازم توی خط مخالف. پارک که می‌کنم، عاصی پوزخند می‌زند. «از شما بعید بود استاد. کی بود می‌گفت تا حالا تخلف رانندگی نکرده؟» درنگ می‌کنم. نگاهی به اطراف می‌اندازم. کاوه منطقی می‌گوید: «بی‌خیال. جا گیر نمی‌یاد اینجا. تو هم چرت نگو. این که تخلف نی…» عاصی مجال تمام شدن حرفش را نمی‌دهد: «تخلف که هست. می‌گفتی مهم نیست بهتر بود. حالام فقط گفتم حواسش باشه دیگه جلوی این و اون نگه من تخلف رانندگی نمی‌کنم. همین.» مریم بطری آبم را برایم برداشته و منتظر است. به ردیف ماشین‌ها نگاه می‌کنم. حتی توی همین هارمونی نیم‌بند هم مال ما مثل گاوی پیشانی سفید -یا نه بهتر است بگویم گوسفندی گر- است.

وارد مرکز خرید که می‌شویم، خنکای مطبوعی می‌زند توی صورتم، با بوهای خوب. همه‌چیز کم‌کم رنگ می‌گیرد و من به این فکر می‌کنم این گرم بودن جهنم عجب تمهیدی بوده -و هنوز هم هست- برای ترساندن آدم‌ها؛ بکر و دقیق. مریم از کسی که معلوم نیست مأمور اطلاع‌رسانی است یا دربان یا نظافتچی، جای نمایندگی را می‌پرسد. طرف اول فکر می‌کند، بعد سرش را می‌خاراند، بعد یلخی دستش را به طرفی دراز می‌کند. راه می‌افتیم. می‌گویم:

«این هرچی بود، اطلاعات نبود. این راهی‌یم که بهت نشون داد، به ترکستون می‌ره. از یکی دیگه بپرسیم.»

سرم را این طرف و آن طرف می‌چرخانم که ببینم مأموری چیزی هست یا نه. نیست. مریم می‌رود توی مغازه‌ای برای سؤال. ایستاده‌ام مانکن‌های بی‌صورت را نگاه می‌کنم که کسی می‌گوید:

«سلام استاد.»

برمی‌گردم طرفش. لبخند می‌زند. پسر کناریش هم. می‌گویم:

«سلام. وقت به خیر.»

نمی‌شناسمش. لابد جایی توی سمیناری جلسه‌ای من را دیده و حالا دارد احترام می‌کند. من حرفی برای گفتن ندارم و او جوری نگاه می‌کند که انگار توقع دارد حسابی تحویلش بگیرم. معذب می‌شوم. می‌گویم:

«شما با من کلاس داشتین توی دانشکده؟»

«وا… استاد همین ترم کلاس دارم. اون روز دیر اومدم شما گفتین برو بیرون هروقت پنج‌تا شدین بیاین تو.»

دوباره چهره‌اش را اسکن می‌کنم. رد پای کمرنگی را از آن دختر رنگ‌پریده‌ای که سه روز پیش دیر آمده بود، توی قیافه‌اش می‌شود دید؛ گرچه به سختی، خیلی سخت. حالا نه‌تنها رنگ‌پریده نیست، که خیلی هم پررنگ است، با حلقه‌ای کنار لبش، و مژه‌های بلند تاب‌دار. تحمل نمی‌کنم. می‌گویم:

«بله. البته با این همه تفاوت توقع که نداشتی بشناسمت؟»

پسر کناریش می‌گوید:

«منم نشناختین؟»

نه، یادم نمی‌آید کسی را با همچین قیافه‌ای دیده باشم: موهای بلند سیخ‌سیخی، سبیلی نخ‌شده پشت لب‌ها، و خط ریشی که تا نزدیکی‌های چانه پایین آمده، و خالکوبی‌ای روی گردن.

می‌گویم: «لابد تو هم باهام کلاس داری.»

می‌خندد.

«معماری معاصر.»

«شماها با ماسک می‌یاین دانشکده؟»

مریم می‌آید بیرون. او هردو را می‌شناسد. شامه زنانه معمولاً قوی‌تر است. سلام و علیک که می‌کنند، رو می‌کند به من و می‌گوید:

«طبقه بالاست و فقط تا ده دقیقه دیگه بازه.»

ازشان خداحافظی می‌کنیم. همان‌طور که داریم کم و بیش می‌دویم به سمت پله‌های برقی، می‌گویم:

«من هیچ‌کودوم‌شون رو نشناختم؛ نه پسره رو، نه دختره رو.»

می‌گوید: «اما من هردوشون رو شناختم.»

می‌رود روی پله‌ها. چیزی نمی‌گذرد که دو پله بالاتر از من است. عاصی می‌گوید: «خب، تو نمی‌خوای انگار قبول کنی.» منطقی می‌گوید: «آخه واقعاً همه‌شون این‌جوری نیستن. چقدر تغییر آخه؟ بعدم این‌قدر عجق‌وجق؟» عاصی می‌گوید: «آی آی آی… قضیه جاپارک داره تکرار می‌شه‌ها…» منطقی چاره‌ای جز سکوت ندارد. عاصی ادامه می‌دهد: «تو هم خودت تو این سن و سال یه چیزی بودی تو همین مایه‌ها، به تاریخ مصرف روز. یادمونه همه‌مون؛ هم این خجالتی، هم اون روشنفکر، هم غیره.» همه ساکتند. من هم ترجیح می‌دهم سکوت کنم، و بله، گاهی همان بهتر است که آدم فقط دنبال نمایندگی تولیدکننده دوربین عکاسی لنزشکسته‌اش بگردد.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

راه بلند آزادی

از مسجد شیخ‌لطف‌الله تا پارک خیابان لورنسان

مقایسه‌ی تطبیقی دو داستان کوتاه «برادران جمال‌زاده» و «بورخس و من»

جمال‌زاده‌ای که اخوت ازنو آفرید

کارکرد استعاره در داستان «پیراهن سه‌شنبه»‌

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد