کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۲۴ اگه مردی، بیا بیرون

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۲

ترم برای بعضی‌ها دیر شروع می‌شود، خیلی دیر؛ جوری که طاقت هر معلم و مدرس و استادی طاق می‌شود و خب من هم استثنا نیستم که… نگاهی به خط‌خطی‌های روی کاغذ می‌اندازم و می‌گویم:

«خجالت نمی‌کشی رفیق؟ ترم داره به دمش نزدیک می‌شه… ترم پنجی ناسلامتی. اینا چیه کشیدی رو کاغذ گذاشتی جلوی من؟»

چیزی نمی‌گوید. ساکت نشسته روبه‌رویم. قیافه‌اش از آن قیافه‌هایی است که آدم توقع ندارد توی دانشگاه ببیند؛ زنجیری روی گردن، دگمه‌های باز تا روی سینه، کفش نوک تیز ورنی سیاه، و شلواری جینی که چند جاییش زنجیرهایی آویزان است. اسمش را گذاشته‌ام کمرنگ؛ یا نمی‌آید سر کلاس، یا دیر می‌آید و زود می‌رود. نگاهش می‌کنم. او هم نگاهم می‌کند. بچه‌های کلاس، پشت میزهاشان مشغول کارند. یکی دستش را بلند می‌کند. می‌گویم باید صبر کند تا حرفم با این رفیق تمام شود. می‌گویم:

«تا صب هم که ساکت بمونی، باید بشینی همین‌جا. جدی چی فکر کردی؟ معمار شدن خیلی هم کشکی نیستا…»

چیزی نمی‌گوید. بازهم چیزی نمی‌گوید. اما این بار دیگر ساکت هم نمی‌نشیند روبه‌رویم. کاغذهایش را جمع می‌کند می‌رود ته کلاس کنار دختری که مقنعه سرمه‌ای و موهای طلایی دارد، می‌نشیند. می‌خواهم چیزی بهش بگویم. کاوه منطقی سکوت را پیشنهاد می‌کند، محافظه‌کار هم. کاوه عاصی معمولاً این‌جوروقت‌ها خودش را به کار دیگری مشغول می‌کند که یعنی حواسم نیست اصلاً. پیشنهاد منطقی پذیرفته می‌شود. دانشجویی را که دستش را بلند کرده بود، صدا می‌کنم. می‌آید می‌نشیند کنارم و شروع می‌کنیم درباره ایده‌هاش گپ زدن. حرف‌هایش خوب است، اما کمی‌کلی‌گویانه. این را خیلی غیرمستقیم بهش می‌گویم. چشم‌هایش برق می‌زند و می‌رود. دختری که مقنعه سرمه‌ای و موهای طلایی دارد کارهایش را می‌آورد. خوب نیست، اما بد هم نیست. درباره‌شان حرف می‌زنیم. هرچه می‌گویم یادداشت می‌کند، و می‌خواهد نشان بدهد دارد با دقت تمام به حرف‌هایم گوش می‌دهد. کارش کمی تصنعی است و هنوز دلیلش را نفهمیده‌ام. در کلاس باز می‌شود. نماینده با سینی چای وارد می‌شود. نیم ساعتی می‌شود که رفته دنبال این بیست‌تا دانه چای. می‌گویم:

«تو این‌طوری زحمتت می‌شه. از دفعه بعد با حفظ سمت نمایندگی برای تو، آبدارچی رو می‌چرخونیم؛ هر بار یکی بره بهتره.»

چایی من را می‌گذارد روی میز و بی‌تفاوت می‌گوید:

«هرچی شما بگین استاد.»

می‌رود. دختری که مقنعه سرمه‌ای و موهای طلایی دارد، نقشه‌هایش را از روی میز جمع می‌کند و تعدادی کاغذ دیگر می‌گذارد روی میز. همان خط‌خطی‌های کمرنگ است. می‌گویم:

«این‎ها رو دیدم. شما چرا…»

می‌پرد وسط حرفم.

«استاد، ما زن و شوهریم. تازه عروسی کردیم.»

از این کارش خوشم می‌آید. انگار نمی‌خواهد از کار کمرنگ بد بگویم. انگار نمی‌خواهد هیچ‌جوری اعتمادش به همسرش از بین برود. چند دقیقه‌ای درباره‌شان حرف می‌زنیم. آخرسر آرام می‌گویم:

«بهش بگو تا آخر جلسه امروز یکی دو بار دیگه کارش رو بیاره به من نشون بده.»

می‌رود. هنوز نیم‌ساعت نشده که دوباره کمرنگ می‌آید می‌نشیند کنارم. کاغذهایش را باز می‌کند روی میز. از قبل بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده. شروع می‌کنم برایش توضیح دادن که چرا کارش خوب نیست. چرا بد است. و باید چه کارهایی بکند تا کارش حداقل استانداردها را داشته باشد. نوک خودکارش را مدام می‌زند روی میز. انگار اصلاً گوش نمی‌دهد. ناگهان بلند می‌شود، کاغذهایش را از روی جمع می‌کند و می‌رود کنار زنش. بلند -جوری که همه کلاس بشنوند- می‌گوید:

«من تو این کلاس نمی‌مونم. می‌رم حذف می‌کنم. پاشو…»

دختر نگاهش می‌کند. تکان نمی‌خورد. پسر با سروصدا می‌رود بیرون. چند ثانیه‌ای توی کلاس همهمه می‌شود. این بار این کاوه عاصی است که سکوت را پیشنهاد می‌دهد. بی‌هیچ بحثی پیشنهاد پذیرفته می‌شود. همیشه وقتی با پدیده‌های ناشناخته و آن هم برای اولین بار روبه‌رو می‌شوم، سکوت و ارزیابی شرایط را ترجیح می‌دهم. بچه‌ها دوباره مشغول کار می‌شوند. یکی به در می‌زند. کمرنگ پشت شیشه است. اشاره‌ای می‌کند که یعنی «اگه مردی، بیا بیرون.» یاد شهاب حسینی می‌افتم توی «جدایی نادر و سیمین» توی آن سکانس بیمارستان. و یاد حرف یکی از دوست‌هایم، که شبی تعریف کرده بود یکی از دانشجوهایش از همین شیشه کوچولوی وسط در، برایش آجر ول داده بوده توی کلاس. قلبم شروع می‌کند تند زدن. سرم را گرم کارم می‌کنم. بچه‌ها هم همه مشغولند، جز دختری که مقنعه سرمه‌ای و موهای طلایی دارد. دوباره در صدا می‌کند. دوباره همان حرکت‌های او و همان فکرهای من. لبخندی بهش می‌زنم. حقیقت امر این است که کار دیگری ازم برنمی‌آید. آدرنالین خونم به بالاترین حد ممکن رسیده. دختری که مقنعه سرمه‌ای و موهای طلایی دارد، می‌آید کنار میزم. آرام می‌گوید:

«می‌شه من چند لحظه برم بیرون؟»

«حتماً می‌شود. چون شاید تو بتوانی کمرنگ را آرام کنی.» این‌ها را بهش نمی‌گویم. فقط سری تکان می‌دهم. به در نگاه می‌کنم. کمرنگ پشت شیشه است. چیزی به ذهنم نمی‌رسد و لبخندی الکی می‌زنم. و هنوز مانده تا روزی که چند سال بعد هردوشان را توی خیابانی ببینم و سلام و علیک مفصلی باهم بکنیم و کمرنگ -که آن موقع دیگر می‌داند اسمش را چی گذاشته‌ام- بهم بگوید «استاد، اون آرامش و لبخند اون روزتون خیلی آرومم کرد.» و من هم بهش بگویم که اصلاً هم آرام نبودم و خیلی هم اضطراب داشتم.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

خلق بیگانه

بالا، بالا، بالاتر

وقتی نخلستان از سایه تهی شد

تمام شهر بوی نفت می‌داد

تطور آقای مفتش

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد