کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۲۵ سفیدپوش، ژاور و من

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

دست‌هایم را پشتم گره کرده‌ام و لای میزها قدم می‌زنم. حضور توی جلسه‌های امتحان آخر ترم را دوست ندارم. احساس می‌کنم کسانی را که چهار ماه تمام دیده‌ام، دیگر نخواهم دید. کاوه احساساتی این‌جور وقت‌ها حسابی دمغ می‌شود، می‌نشیند کناری و لام تا کام حرفی نمی‌زند. تنها موجود متحرک سالن منم. بچه‌ها که نشسته‌اند پشت میزها و مشغول نوشتن‌اند، مراقب‌ها هم -جز دوتای‌شان که دارند باهم گپ می‌زنند- هر کدام سر جای ازپیش‌تعیین‌شده‌شان ایستاده‌اند یا نشسته‌اند، و مراقبت می‌کنند… از این سالن‌های درندشت متنفرم. شاید به خاطره‌هایم برگردد؛ مثلاً این‌که همیشه توی‌شان امتحان داده‌ام، نه این‌که جشنی، نمایشگاهی یا چیز به‌دردبخوری بوده باشد. مقیاس‌شان هم غیرانسانی است و انگار می‌خواهند هوار شوند روی سر آدم. پنجره‌های‌شان هم -مثل همین سالن- معمولاً آن بالاست، نزدیک سقف. منظره‌ای در کار نیست. انگار نه انگار که پشت این دیوارها کلی زندگی در جریان است. بیشتر شبیه زندان است، تا سالنی در دانشگاهی. از قاب فلزی پنجره‌ها آفتاب ریخته تو، و روی کف سالن مربع‌مستطیل‌هایی طلایی درست کرده. آدم اگر خیلی دقت کند، می‌تواند ستون‌های درخشان ذرات غبار را توی هوا ببیند؛ اگر خیلی دقت کند. دختری دستش را می‌برد بالا. نزدیک یکی از همان مستطیل‌های طلایی نشسته. صورتی روشن دارد و مانتویی سفید به تن کرده. شده ترکیبی از پاکی و معصومیت. هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید دیده باشمش. می‌خواهم همین را بهش بگویم، که می‌گوید:

«استاد هنوز سر قول‌تون هستین؟»

«کودوم قول؟»

«همون که گفته بودین اگه کسی از این برگه نمره کامل رو بگیره و بشه ۱۵، اون ۵ نمره میان‌ترم رو هم بهش می‌دین و ۲۰ می‌ره تو کارنامه‌ش.»

خودم را می‌زنم به آن راه، و می‌گویم:

«هستم، اما نه برای کسایی که اصلاً نیومده‌ن سر کلاس…»

ور رک‌گوی ذهنم می‌گوید: «چرت نگو. اذیت هم نکن بچه مردم رو.» عاصی پی حرفش را می‌گیرد: «یعنی یادت رفته روز اول کلاس گفتی حضور و غیاب نمی‌کنی؟» می‌گویم:

«نه…»

سفیدپوش هاج و واج و کمی ترسیده نگاهم می‌کند.

«نه استاد؟»

«با شما نبودم. جواب شما آره‌ست. اگه ۱۵ از ۱۵ بشین، اون ۵ نمره رو هم می‌گیرین. اما حواس‌تون رو خوب جمع کنین، خیلی خوب، چون قول من هیچ تبصره‌ای نداره، و برای کسی که امتحان میان‌ترم رو نداده، فرق ۷۵/۱۴ با ۱۵، فقط بیست و پنج صدم نیست، پنج نمره و بیست و پنج صدمه.»

می‌خندد و سرش را می‌اندازد روی برگه. ور رک‌گوی ذهنم می‌گوید: «تو هم برای خودت مارمولکی هستیا.» منطقی می‌گوید: «چرا؟ این قرار و قانون ساده برای خیلیا می‌تونه مفید باشه، من ملاحظه اونا رو می‌کنم که…» عاصی مجالش نمی‌دهد. می‌گوید: «تو ملاحظه خودت رو می‌کنی. نمی‌خوای بگی حضور و غیاب اجباریه، نمی‌خوای هم پز دموکراتیکت رو از دست بدی. همین.» سکوت می‌کنم. سرمراقب جلسه با صدای بلند اعلام می‌کند که فقط ده دقیقه از زمان امتحان باقی مانده.

برای صحیح کردن برگه‌ها که می‌نشینم پشت میز کارم، اول می‌گردم و برگه دختر سفیدپوش را پیدا می‌کنم. همه جواب‌ها را کامل نوشته؛ مرتب و خوش‌خط. منطقی نگاهی به عاصی و رک‌گو می‌کند که یعنی «تحویل بگیر داداش. دیدی جواب می‌ده؟» رک‌گو نگاه‌نگاه می‌کند. عاصی خودش را به کوری می‌زند. جرعه‌ای از چای داغم می‌نوشم و از نسیم خنک کولر لذت می‌برم. می‌رسم به سوالی که تویش از دانشجوها خواسته‌ام در زمینه خاصی چهار مورد را نام ببرند. سفیدپوش فقط سه مورد را نوشته. دوباره می‌خوانم. فقط سه مورد، و بی‌هیچ اشاره‌ای که بشود -که بتوانم فرض کنم می‌شود- به عنوان مورد چهارم می‌تواند قابل قبول باشد. زیر این سوال چیزی نمی‌نویسم و می‌روم سراغ ادامه جواب‌هایش. همه را نوشته، کامل و بی‌نقص. صدای خودم را می‌شنوم که ایستاده‌ام بالای سرش توی سالن امتحانات دانشکده و دارم می‌گویم: «…اگه ۱۵ از ۱۵ بشین، اون ۵ نمره رو هم می‌گیرین…» منطقی می‌گوید: «۷۵/۱۴… قانون، قانونه.» عاصی می‌گوید: «نه که هیچ‌وقت هیچ خلاف قانونی مرتکب نمی‌شی تو.» احساساتی می‌گوید: «آدم گاهی می‌تونه خودش رو بزنه به ندیدن. یا اشتباه کنه. چی می‌شه الان اشتباه کنی، فکر کنی اون‌جا چهار مورد نوشته، نه سه‌تا.» قانون‌گرا می‌گوید: «چون ننوشته. قرارمون نمره کامل بوده، بی‌هیچ تبصره‌ای. اگه قبول کنیم ۷۵/۱۴ با ۱۵ فرقی نداره، بعدشم باید قبول کنیم ۵/۱۴ با ۷۵/۱۴ فرقی نداره. این داستان ته نداره اون‌وقت.» احساساتی می‌گوید: «یه جوری حرف نزن که انگار ژاوری.» رک‌گو می‌گوید: «آدم باش.» منطقی می‌گوید: «مودب باش.» قانون‌گرا یک‌جوری که انگار دارد می‌گوید «والسلام، ختم کلام» می‌گوید: «شد همون… ۷۵/۱۴.» روی صفحه اول پاسخنامه، کنار نمره امتحان می‌نویسم ۷۵/۱۴، کنار نمره میان‌ترم می‌نویسم صفر و کنار نمره نهایی ۷۵/۱۴. احساساتی بغ‌کرده گوشه‌ای نشسته، عاصی عصبانی است و منطقی کلافه. قانون‌گرا دارد به این فکر می‌کند حد قانون‌گرایی کجاست. خودکار را پرت می‌کنم روی میز و تکیه می‌دهم به پشتی صندلی. باد سرد کولر می‌کوبد پس کله‌ام. به نظر می‌آید برای چند ساعتی حوصله کار نداشته باشم.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

زندگی در سوگ/ پذیرش بودن و نبودن

حضور بی‌تردید

دوقطبی مرگ و زندگی

برملا؛ نگاهی به داستان عکاسی

حقیقت در آینه‌ی روتوش

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد