کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۲۶ واقعی… بی‌بزک

۲ خرداد ۱۳۹۲

سکوت مطلق… دست‌هام را گره کرده‌ام پشتم و آرام رو به ته کلاس قدم برمی‌دارم. می‌رسم به ردیف آخر. بر که می‌گردم، درست در همان لحظه کذایی، چند ردیف جلوتر، دختری برگه‌اش را با پسر کناردستی‌اش عوض می‌کند. زیاد باهم دیده‌ام‌شان؛ توی حیاط، توی آتلیه‌ها، توی بوفه. تصویر دست‌هاشان که برگه‌ها را جابه‌جا می‌کند، کند می‌شود و کش می‌آید. زمان مانند نواری به عقب برمی‌گردد. چیزی حدود پانزده سال… شاید ترم سوم یا چهارم دانشکده، امتحان میان‌ترم آشنایی با معماری اسلامی یا تاریخ معماری جهان یا هرچی… این‌هاش یادم نمی‌آید، اما خوب یادم هست دورانی بود که تازه رفته بودم سر کار و شبی که فرداش امتحان میان‌ترم داشتیم، آن‍قدر کار داشتم و خسته بودم، که هیچ نرسیده بودم درس بخوانم. امتحان، مثل بیشترِ امتحان‌های میان‌ترم شکلی غیررسمی داشت و همان توی کلاس برگزار می‌شد. درس سختی نبود، اما استاد سخت‌گیری داشتیم -از این‌هایی که فکر می‌کنند با درس دو واحدی‌شان دارند سرنوشت آدم‌ها را رقم می‌زنند- و سال‌بالایی‌هامان سفارش اکید کرده بودند که از فرصت امتحان میان‌ترم حداکثر استفاده را بکنیم. تأثیر جدی گرفتن امتحان به‌خصوص توی چهره دخترهای کلاس درست و حسابی خودش را نشان می‌داد. چشم‌های خیلی‌هاشان پف کرده بود و جزو معدود روزهایی بود که می‌شد چهره‌های واقعی‌شان را دید؛ بی‌بزک. سر جلسه فقط به سؤال‌ها نگاه می‌کردم و حتی یک کلمه هم برای نوشتن نداشتم؛ نه کلاس را جدی گرفته بودم و نه استاده را. روزهایی بود که فکر می‌کردم کار کردن و تجربه حرفه مهم‌تر از درس خواندن است و ذهنم را زیاد درگیر دانشکده و مسایلش نمی‌کردم. هم‌کلاسی‌هام تندوتند مشغول جواب پس دادن بودند، و من مشغول تماشای ساختمان روبه‌روی دانشکده و مردی که توی اتاقکی فلزی معلق میان زمین و آسمان، شیشه‌ها را تمیز می‌کرد. کلاس تا خرتناق توی سکوت فرو رفته بود و فقط هرازگاه صدای سرفه‌ای، عطسه‌ای یا افتادن خودکاری خودنویسی چیزی به گوش می‌رسید. حتی کسی اگر سرفه هم می‌کرد، انگار واقعاً نیازی به سرفه نداشت، تنها برای شکستن سکوت بود که سرفه می‌کرد. تنها چیزی که با ریتمی منظم پرده سکوت را پاره می‌کرد -آنقدر منظم که خودش جزیی از کمپوزیسیون سکوت شده بود- برخورد پاشنه کفش‌های استاد بود با موزاییک‌های مستعمل کف کلاس، که من را یاد صدای چک‌چک آب توی شکنجه‌گاه‌های باستانی چین می‌انداخت. سؤال آخر امتحان، ترسیمی بود؛ حالا یادم نمی‌آید کدام میدان، اما باید پلان میدانی معروف را ترسیم می‌کردیم. نگاهم به سؤال بود و ذهنم درگیر جمجمه‌هایی که در چین باستان با قطره‌های ظریف آب سوراخ شده بودند، و مغزهایی که متلاشی. مریم کنارم نشسته بود. دوست بودیم و هنوز خیلی مانده بود تا دست پدر و مادرم را بگیرم ببرم‌شان خواستگاری، و بعد هم بازی نفس کشیدن زیر سقف مشترک و دویدن دنبال پول خاکه‌زغال. روی حرف سال‌بالایی‌ها حساب کرده بود و حالا داشت تند و تند برگه‌اش را پر می‌کرد. دو سه باری زیر چشمی نگاهم کرده بود و معلوم بود دارد حرص می‌خورد از بی‌خیالی‌ام. خودم هم -دروغ چرا- حس غریبی داشتم و حتی چیزی مثل بغض جسبید بوده ته گلوم. با خودم کلنجار می‌رفتم که «بالأخره که چی؟ درس رو باید خوند. فکر کردی الان خیلی باحالی نشستی در و دیوار رو سوک می‌زنی؟ رفتی سر کار، هوا برت داشته؟» احساس می‌کردم از مرد شیشه‌پاک‌کن روبه‌رو هم معلق‌ترم. مریم نگاهی به استاد کرد. لابد خیلی از ما دور بود که برگشت و گفت:

«پس چرا نمی‌نویسی هیچی؟ لج کردی؟»

جوابی ندادم. چیزی برای گفتن نداشتم. دو سه باری این سوال را پرسید و هر بار من سکوت کردم. نمی‌دانم -هنوز هم نمی‌دانم- که چی از ذهنش گذشت. نگاهی به پشت سر کرد؛ لابد تا موقعیت استاد را بررسی کند. و ناگهان برگه سفید من را از زیر دستم کشید و برگه خودش را گذاشت جلوم. جای نام خالی بود و جواب‌ها ردیف پشت سر هم. پیشانی‌ام خیس عرق شد. یاد نادرشاه افتادم، و آن روایت معروف. همان که می‌گوید توی جنگی کسی داشته از پشت به نادرشاه حمله می‌کرده، یک از سردارها پیش از این که دست طرف به نادرشاه برسد، ناکارش می‌کند. بعداً وقتی خبر به نادرشاه می‌رسد، سرداره را می‌اندازد زیر تیغ جلاد و می‌گوید «من نادرشاه افشارم، می‌تونم از پس خودم بربیام.» نگاهی به استاد کردم. هنوز پشتش به ما بود. قبل از این که مریم کلمه‌ای توی برگه‌ام بنویسد، از زیر دستش کشیدمش و بلند شدم.

می‌رسم بالای سر پسر. برگه‌اش کامل است و دختر تازه دارد به سؤال سوم جواب می‌دهد. پسر نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند، من هم. نمی‌دانم معنای این لبخندی که تحویل هم می‌دهیم این است که هردومان می‌دانیم که طرف می‌داند ماجرا از چه قرار است یا چی. اما به هر حال، لبخندی است که رد و بدل می‌شود.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

تطور آقای مفتش

مردی خسته از کراوات‌های سرخ

زندگی دیگران

نزدیک شو اگرچه نگاهت ممنوع است*

بوی پرنده‌مرده می‌آید

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد