کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۲۸ یک چای دارچین، لطفاً!

۱۶ خرداد ۱۳۹۲

هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. جیبی نیست توی کیف یا لباس‌هایم که نگشته باشمش. همین‌طور لای همه کتاب‌هایی را که همراهم هستند، و همین‌طور توی کمدم را. و حتی از دایی -آبدارچی اتاق اساتید- هم سراغش را گرفته‌ام.

«دایی این‌ور اون‌ور یه عکسی پیدا نکردی؟»

«چه عکسی دکترجون؟»

«یه عکسی که من توش باشم و …»

و عجولانگی‌اش نگذاشته بود جمله را به ته برسانم: «نه، دکترجون. عکس تو رو ندیدم جایی.»

یکی از همکارها می‌آید می‌نشیند کنارم. همیشه وقتی حوصله کسی را ندارم، باید کسی هوار شود سرم؛ آن هم این جوان وراج، که در اوضاع و احوال عادی هم تحملش ندارم، چون فکر می‌کند مرکز آسمان سوراخ شده و او افتاده توی دامن ایران‌زمین و حالا هم یک‌تنه دارد بار حماقت علمی ملت را به دوش می‌کشد. از کلاس‌ها می‌پرسد، از حال همسرم می‌پرسد، از باران‌های بی‌وقت امسال حرف می‌زند. جواب‌های من حداقلی‌ترین جواب‌های ممکن است. برای بار نمی‌دانم چندم دارم همه‌جام را می‌گردم. این‌جور وقت‌ها کاوه بدبین شروع به وراجی می‌کند: «اگه لای پوشه بوده باشه و افتاده باشه توی کلاس چی؟ کلاس که خوبه، توی حیاط نیفتاده باشه.» کاوه محافظه‌کار عصبانی می‌گوید: «آخه آدم همچی عکسی رو ورمی‌داره با خودش می‌یاره دانشکده؟ اینم عقله تو داری؟» و منطقی طبق معمول سعی می‌کند آرام باشد: «من اون رو با خودم «دانشکده» نیاوردم. گذاشتمش تو کیف، که بعد از کلاس برم خونه مامان‌اینا و بدمش به اون. بیست بار گفته بود طفلی.» مونولوگ همکار وراجم رسیده به انتخابات و مناظره‌ها و دارد یادی از منوچهر نوذری می‌کند. پیش‌پیش می‌دانم گام بعدی‌اش نوستالژی دهه شصت و هفتاد است و نوروز ۷۲ و پرواز ۵۷. دلم می‌خواهد بهش بگویم «عزیز، خیلی زود تکراری شدی.» اما می‌گویم:

«شرمنده مهندس. من کلاس دارم، باید برم.»

از بد حادثه همان لحظه دایی با چایی دارچین سفارشی‌اش از راه می‌رسد.

«ا… دکتر تو که گفتی ‌کلاس نداری… پیدا شد عکسه؟»

ترجیح می‌دهم چشمم به همکار وراجم نیفتد. به دایی می‌گویم:

«من؟ اشتباه می‌کنی دایی. باید برم. خبری از عکسه شد، خبرم کن. این چایی رو بده مهندس بخوره، جیگرش حال بیاد.»

می‌روم. و در پس‌زمینه می‌شنوم که وراج دارد داستان عکس را از دایی می‌پرسد. یک لحظه دل می‌کنم بروم سراغش و بگویم «مگه فوضولی تو؟» نمی‌روم طبیعتاً. توی حیاط دانشکده تا پارکینگ را قدم می‌زنم. «نکنه اصلاً توی ماشین افتاده باشه…» توی ماشین را هم می‌گردم. زانو می‌زنم و نگاهی هم به زیرش می‌اندازم.

«چیزی شده مهندس؟»

سر برنمی‌گردانم. اینجا آن‌قدر دکتر مهندس به ناف آدم می‌بندند، که آدم اسم خودش را یادش می‌رود. «از کجا معلوم که با من باشه؟» دستی می‌خورد روی شانه‌ام. سربرمی‌گردانم. یکی از نگهبان‌های پارکینگ اساتید است.

«کمکی نمی‌خوای مهندس؟»

«نه ممنون… شما یه عکسی توی پارکینگ یا همین دوروبرا پیدا نکردین؟ یه عکس خصوصی…»

«نه، اگه پیدا کرده بودیم که الان تقدیم‌تون می‌کردیم.»

ممنونی می‌گویم و سر زانوهایم را می‌تکانم و راه می‌افتم. حیاط دانشکده به نظرم جنگل بزرگی می‌رسد که تا ابد هم بگردم، نمی‌توانم به همه جایش سر بکشم. کاش اگر هم افتاده باشد، بادی چیزی کشانده باشدش توی باغچه. اَه… اصلاً چرا برداشتم با خودم آوردمش. مثل احمق‌ها توی حیاط قدم می‌زنم و زمین را نگاه می‌کنم. بدبین دوباره شروع می‌کند: «حالا کاش یکی از اداریا یا استادا دیده باشه و ورش داشته باشه.» موذی می‌گوید: «دست دانشجوها بیفته که کارت زاره.» و قاه‌قاه می‌زند زیر خنده، انگار نه انگار که دارد درباره خودش حرف می‌زند. عاصی می‌گوید: «اتفاقاً بهتره که دست دانشجوها بیفته. چی کار می‌خوان بکنن. تازه شاید حالم بکنن. چیزی نمی‌شه که…» چیزی آن ته، نزدیک توالت زنانه برق می‌زند. لابد چشم‌های من هم برق می‌زند. تند می‌کنم به طرفش. تنه‌ام می‌خورد به دختری و کاغذ‌هایش می‌ریزد روی زمین. همان‌طور که می‌روم، سری می‌چرخانم و عذرخواهی می‌کنم. دستم می‌رود سمت سگک کیفم. بازش می‌کنم که بتوانم سریع عکس را بچپانم توی کیف. انگار مالِ دزدی باشد، یا چیزی مثل این. شاید هم خلاف… نزدیکش که می‌رسم انگار، یخ می‌کنم. کیسه‌ای که رویش نوشته «مبارک». در کیفم را می‌بندم. عاصی می‌گوید: «به درک. گمش کردی دیگه. این‌همه کلافگی نداره که…» باد می‌آید. بادی شدید و گردوخاک می‌کند. همین حالاهاست که دوباره باران بی‌وقت شروع شود. می‌روم سمت اتاق اساتید. توی راهرو دایی را می‌بینم.

«پس زود اومدی که دکتر. کلاس نداشتی، نه؟ می‌خواستی از دست اون بابا در بری؟»

و لبخند می‌زند. چهره مهربانی دارد؛ به‌خصوص وقتی می‌خندد.

«دایی، اومدی یه چایی سفارشی به من بده بی‌زحمت. امروز خیلی اعصاب‌خوردی کشیدم.»

«بابت عکسه…»

در آسانسور بسته می‌شود و می‌رود. می‌روم توی اتاق. یکی دو نفر از همکارهایم آن ته نشسته‌اند. دستی تکان می‌دهم و در کورترین گوشه اتاق درندشت اساتید ولو می‌شوم روی مبلی. چیزی نمانده عاصی بیفتد به جان بدبین و محافظه‌کار. چشم‌هایم را می‌بندم.

«سلام استاد.»

چشم‌هایم را باز می‌کنم. یکی از دانشجوهایم است. جوابش را می‌دهم. می‌گوید:

«مرسی بابت کتاب. شرمنده تو اون شلوغی ته کلاس ازتون گرفتمش.»

چشم‌هایم را می‌مالم و کتاب را می‌گیرم. سرم گیج است. خسته‌ام.

«راستی استاد، یه عکسی هم لای کتاب‌تون بود. خب من دیدمش، اما کس دیگه‌ای نه. گفتم خیال‌تون راحت باشه.»

می‌گویم ممنون و کتاب را می‌گیرم می‌گذارم کنارم. از اعماق دایی با لیوان چای دارچین توی راه است.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد