کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۲۹ فاستر زرد کرد

۲۳ خرداد ۱۳۹۲

نزدیک آخرهای کلاس است. بچه‌ها کم‌کمک دارند وسایل‌شان را جمع می‌کنند و من هم کار این آخری را که ببینم، باید جمع کنم بروم. کارش خوب بود، حتی می‌شود گفت خیلی‌خوب. بلند می‌گویم:

«بچه‌ها قبل از این که جمع کنین برین، بیاین کار ایشون رو ببینین.»

می‌آیند دور میزم. یکی‌یکی نقشه‌هاش را ورق می‌زنم و توضیح می‌دهم. از ایده‌هاش در پروژه می‌گویم، از فضاهایی که خلق کرده، از روابط خوب میان فضاهاش، و حتی از ترسیم سالم و بی‌عیب‌ونقصش. لابه‌لای حرف‌هام، هربار که سرم را بلند می‌کنم رو به بچه‌ها، می‌بینم دوسه‌تایی از شاگردهای خوب کلاس ترش کرده‌اند؛ انگار تعریفم از کار هم‌کلاسی‌شان چندان به مذاق‌شان خوش نیامده. به روی خودم نمی‌آورم. گاهی لازم است آدم چیزهایی را که می‌بیند یا می‌شنود، نادیده بگیرد. ته حرف‌هام می‌گویم:

«حالا که یه نمونه خوب دیدین، امیدوارم تا دفعه بعد شمام بیشتر و بهتر کار کنین.»

دختر ساکت است. انگار توقع نداشته از کارش تعریف کنم. معلوم است یک جای کار می‌لنگد. چندان مهم نیست کجاش، آن‌چه مهم است این است که کسی هم‌سطح سایرین توی کلاس کار خوبی کرده. جمع می‌کنند. من هم جمع می‌کنم و راه می‌افتم سمت پارکینگ. چند نفر می‌آیند دنبالم. همان‌هایی هستند که ترش کرده بودند. عادت‌شان است بعد از کلاس راه بیفتند و با آدم حرف بزنند. یکی‌شان می‌گوید:

«استاد واقعاً کارش خوب بود؟»

«سؤال داره این؟ یعنی تو فرق کار خوب و کار بد رو تشخیص نمی‌دی؟»

یکی دیگرشان می‌گوید:

«نه، یعنی این‌قدر خوب بود که شما همه رو جمع کنین و ازش تعریف کنین؟»

می‌گویم: «آهان، پس برای این ترش کرده بودین شماها. آره؟ نکنه به‌تون بر خورده؟ همیشه شعبون، یه بارم رمضون.»

اولی من و منی می‌کند. می‌خواهد چیزی بگوید. پیش از این‌که شروع کند، ادامه می‌دهم:

«نمی‌شه که همیشه فقط کار شما دوسه‌تا رو به جمع نشون بدم… و اگه واقعاً می‌خواین بدونین، آره، اون امروز کارش بهتر از شماها بود، هم ایده‌هاش، هم ترسیماش، و هم پرسپکتیواش.»

آنی که تا حالا ساکت بوده با پوزخند می‌گوید:

«چون هرکدوم‌شون رو داده یه این‌کاره براش بسته. طرحش رو یکی کشیده، نقشه‌ها و پرسپکتیواش رو هم دوتا دیگه از بچه‌ها… کلی‌یم پول…»

نگاهش می‌کنم. ساکت می‌شود. می‌گویم:

«لطفاً دیگه ادامه ندین.»

اولی می‌گوید: «استاد…»

می‌گویم: «نشنیدی انگار رفیق. ادامه ندین… نه به حرف زدن، نه به قدم زدن. ترجیح می‌دم بقیه راهم رو پیاده و در سکوت برم.»

و تند می‌کنم. برای یکی از همکارهام که از روبه‌رو می‌آید، سری تکان می‌دهم و لبخندی می‌پرانم. پارکینگ به نظرم چقدر دور می‌آید. سرم سنگین شده، گیج می‌رود. زمان ورق می‌خورد و برمی‌گردم به سال‌ها پیش. یک هم‌دوره‌ای‌یی داشتیم پرادعا و نه‌چندان قوی. یک بار که سر یکی از کلاس‌ها با اعتماد‌به‌نفس تمام از کار ضعیفش دفاع کرده بود و آن را شبیه کار فاستر[۱] دانسته بود، اسمش شده بود فاستر. چندان آدم محبوبی نبود، اما خب هم‌دوره‌ای‌مان بود و بالأخره روزی توی سلف یا بوفه یا یکی از آتلیه‌ها باهم نان و نمک خورده بودیم. سال سوم یا چهارم دانشکده فاستر ازدواج کرد و چنان که افتد و دانی، در طول ترم مدام درگیر رتق‌وفتق تشکیل و بعد هم اداره زندگی مشترک بود. خوب یادم هست که نزدیک‌های آخر ترم افتاده بود دنبال سال‌بالایی‌ها که از یکی‌شان پروژه سال قبلش را بگیرد و روز ژوژمان تحویل استاد بدهد. بالأخره یکی از سال‌بالایی‌های بامعرفت حاضر شده بود کارش را به او امانت بدهد. روز ژوژمان یادم نمی‌رود. فکر کنم هیچ‌کدام از بچه‌های هم‌دوره‌ایم هم هیچ‌وقت یادشان نرود. کارهامان را چیده بودیم توی آتلیه و نشسته بودیم توی راهرو منتظر استاد، که دیدیم دارد از دور می‌آید، اما نه تنها. استاد ترم قبل سال‌بالایی بامعرفت هم همراهش بود. فاستر زرد کرد. رفت سمت آتلیه که کارهاش را -کارهای سال‌بالایی بامعرفت را- از روی دیوار و میز جمع کند. ما هم رفتیم دنبالش. گفتیم «نکن فاستر.» نه یکی‌دوتا‌مان، همه‌مان. گفتیم «این‌طوری غیبت می‌خوری، فرقی نداره با افتادن. ما کمکت می‌کنیم.» یکی رفت دنبال شیرینی خریدن، یکی خودش را زد به مریضی، یکی هدیه‌ای را که برای پدرش خریده بود، از کیفش درآورد، چند نفر میزهای نقشه‌کشی را چیدند دور هم و میز بزرگی وسط کلاس ساختند. هرکس کاری قرار کرد تا فضا برای بزرگداشت استادمان به مناسبت زحمت‌هایی که در طول ترم برای‌مان کشیده بود، آماده شود. حالا که آلبوم عکس‌های دوران دانشکده را نگاه می‌کنم، می‌بینم از آن یک روز به‌اندازه همه دوران دانشکده عکس دارم. همه‌مان داریم. آن‌قدر ماجرا را کش دادیم که هم استادمان و هم استاد سال‌بالایی بامعرفت خسته شدند و وقت هم تنگ شد و در نهایت خیلی سرسری کارها را دیدند و نمره‌ها را دادند. هیچ‌کس نمره خودش را نگرفت؛ آنی که باید می‌شد نوزده، شد هیجده، و آنی که باید می‌شد پانزده شد هفده. آن روز عدالت رعایت نشد، اما با سرنوشت فاستر هم بازی نشد. دگمه دزدگیر را می‌زنم. ماشین نیمچه‌بوقی می‌زند و درها باز می‌شود. می‌نشینم و کیف را پرت می‌کنم روی صندلی کناری. و همان‌طور که دارم کمربندم را می‌بندم، به داستانی فکر می‌کنم که اول جلسه بعد باید برای بچه‌ها تعریف کنم.

[۱] بارون نورمن فاستر (متولد ۱۹۳۵)؛ معماری بریتانیایی و از برجسته‌ترین معماران معاصر، که در گوشه‌کنار دنیا آثار شاخصی را طراحی و اجرا کرده است.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد