کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۳۴ موش‌ها خیابان را پر کرده‌اند

۳۰ تیر ۱۳۹۲

نشسته‌ام پشت میزم و کتاب می‌خوانم. موبایلم زنگ می‌زند. روی صفحه‌اش نوشته «ناشناس». حالا دیگر سه چهار سالی می‌شود که با دیدن این کلمه روی صفحه موبایل ضربان قلبم تند می‌شود. یک زمان‌هایی بود که اصلا جواب هم نمی‌دادم؛ با خودم می‌گفتم بلا بی‌خبر نازل شود. الان اما خبری نیست. شهر در امن و امان است. نشانه‌ای می‌گذارم لای کتاب و دگمه سبز را که می‌زنم، قلبم هم شروع می‌کند تند زدن.

«الو…»

صدایی نیست. روی جلد کتاب موش‌ها خیابان را پر کرده‌اند و مرگ در هیأت عجوزه‌ای سیاه‌پوش با داسی در دست بالای سر شهر ایستاده. ضربان تندتر می‌شود. بار دوم نامطمئن‌تر می‌گویم:

«الو…»

بازهم سکوت… شعاع‌های نوری که از لای کرکره‌ها آمده تو و کف اتاق را راه‌راه کرده، عمیق‌ترش هم می‌کند. با خودم به آنی قرار می‌کنم که اگر تا سه ثانیه دیگر چیزی نگفت، قطع کنم و سریع بلند شوم دوسه‌تا چیزی را که باید، سربه‌نیست کنم. روی دو سکوت می‌شکند.

«سلام استاد.»

نفس آرامی می‌کشم. هرکی هست، از خارج است. هنوز نشناخته‌ام. راه دور صداها را معوج می‌کند.

«سلام از بنده‌ست. احوال شما.»

«ممنون. شما خوبین استاد؟ خسروئم.»

خسرو… خسرو… یادم نیامده هنوز. فامیلی‌اش را که می‌گوید، سناریوش، دکوپاژشده از جلوی چشمم رد می‌شود. اولین تصویرها، کمی زرد و قهوه‌ای شده‌اند. هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم؛ به این که عکس‌ها از کی شروع می‌کنند به زرد شدن. حالا می‌دانم دست‌کم از شش‌سالگی‌شان. آن سال، آن ترم، آن روز، توی آن اولین جلسه کلاس، اولین کسی که توی کلاس مستقیم مخاطب قرار داده بودم، خسرو بود.

«شما به نظر هایپراکتیو می‌یای رفیق. وسط خانوما نشین.»

او هم جزو اولین کسانی بود که من را مستقیم خطاب قرار داده بود. نه همان‌موقع. بعد از کلاس آمده بود و گفته بود از حرفم دلخور شده. گفته بود چرا جلوی همه باهاش اون‌طور حرف زده بودم. گفته بودم کسی که خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه. گفته بودم وقتی برای هر جمله من یک زیرنویس می‌گذارد، باید توقع داشته باشد که من هم یک دیالوگ ویژه برایش بگویم. خندیده بودم و زده بودم روی شانه‌اش و گفته بودم «حالا این شد برات یه تجربه. اما دلخور نباش از من.» و از همان‌موقع از جسارتش خوشم آمده بود. خودم هیچ‌وقت نشده بود و هنوز هم نشده که دلخوری‌ام را از کسی -هرکس، چه برسد به این‌که طرف استادم باشد- صاف توی چشم‌هایش بگویم. برای همین ازش خوشم آمده بود. از همه آن‌هایی که ناتوانی‌های من را ندارند خوشم می‌آید؛ مثل همان بچگی‌هام که از فرانس خانواده دکتر ارنست خوشم می‌آمد، چون توی همان قسمت اول سریال از روی اسکله پریده بود توی کشتی و با خانواده‌اش بالأخره همسفر شده بود.

«چطوری تو خسرو؟ بابا میس یو. خوش می‌گذره زندگی تو بلاد کفر؟»

ترم‌های بعد هم یکی دو بار دیگر باهام کلاس برداشت و کم‌کمک دوست شدیم. خیلی این در و آن در می‌زد کار پیدا کند. پدرش معمار بود، اما خودش غد بود. دوست نداشت برود پیش پدرش کار کند، یا پدرش به کسی معرفی‌اش کند. یک بار به من گفت. بهش گفتم که من و مریم خودمان هشت‌مان گرو نه‌مان است و همین روزهاست که در دفتر را تخته کنیم. به چند نفری از دوستانم سپردم. کسی کسی را نمی‌خواست. همه هشت‌شان گرو نه‌شان بود.

«خوبم استاد. قربون شما. خوش که بی‌شما نمی‌گذره. اما می‌گذره دیگه. دانشگاه و کار و …»

کار که پیدا کرد، یک روز با جعبه شیرینی آمد سر کلاس. بهش گفتم «پیدا کردن کار که شیرینی نداره. حقوق که گرفتی، باید شیرینی بدی.» لبخند زده بود و دوروبرمان که خلوت شده بود، گفته بود «حقوق نمی‌گیرم. مهم نیست.»

«چه خوب. درست که دیگه باید تموم شه کم‌کم، هان؟»

«بله دیگه فقط تزم مونده. دارم برای دکترا هم بررسی می‌کنم.»

کارش خوب بود. دلم سوخته بود. به روی خودم نیاورده بودم، و فکر کرده بودم جوانی مثل این، چرا باید حاضر شود مجانی کولی بدهد به این و آنی که معمولا فقط به‌خاطر رابطه‌های چاق و چله‌شان، پروژه‌های نان و آب‌دار می‌گیرند. نگفته بودم، دلم نیامده بود. می‌خواستم بهش بگویم: «مجانی کار نکنی بهتره.» نگفته بودم، دلم نیامده بود.

«کارت چیه؟ خوبه؟ راضی‌ای؟ مجانی که نیست!»

رفته بود و دو سه ماهی بعد، عصر جمعه‌ای زنگ زده بود و گفته بود می‌خواهد باهام مشورت کند و آمده بود خانه‌ام و گفته بود می‌خواهد از فردا نرود سر کار مجانی. گفته بود فکر می‌کند بهتر است به فکر رفتن باشد. گفته بود دارد اذیت می‌شود.

«مجانی؟»

می‌خندد.

«نه بابا… فقط تو تهرانه که ملت می‌خوان مجانی کولی بگیرن.»

صداش برق می‌زند. فکر کنم اگر کنارم بود و حرف می‌زدیم، برق چشم‌هایش را می‌دیدم. آن روز چشم‌هایش برق نمی‌زد. اشک جمع شده بود توی‌شان. گفته بودم «این‌قدر گرفته نباش. کاری رو که فکر می‌کنی درسته، انجام بده. تجربه کن. نترس ازش.» گفته بود «همه‌چی داره سخت پیش می‌ره. کنکور… خونه… خیابون… کار… هیچی که هیچی.» گفته بودم «تو کارت خوبه. بی‌عرضه هم نیستی. هرجا بری مشتری داری. فقط تو این تهرونه که ملت می‌خوان کولی مجانی بگیرن.» عصر روز بعد زنگ زده بود و گفته بود نرفته سر کارش و دیگر هم نمی‌رود. گفته بود می‌خواهد برود. به یک سال نکشیده، رفت.

«می‌بینی چه زود می‌گذره؟ چشم به هم نزده، دو سال شد…»

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد