کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۳۵ راه بسته است

۱۰ مرداد ۱۳۹۲

سلام استادی می‌گوید و تند از کنارم رد می‌شود. سلامش توی نسیمی که میان برگ‌ها پیچیده گم می‌شود. به جواب دادن نمی‌رسم. با این همه وسیله‌ای که ازش آویزان است، انگار دارد فرو می‌ریزد. هر لحظه ممکن است فرو بریزد. کیفش روی شانه‌اش است و معلوم است که سنگین. یک‌وری‌اش کرده. یک بسته بزرگ مقوای ماکت‌سازی هم زیر بغلش گرفته. این، یک‌وری‌ترش کرده. هوا آفتابی است، اما عینک آفتابی‌اش را زده بالا، روی موهای سیاه سیخ‌سیخی‌اش. موبایل و سوییچ و ضبط ماشین هم توی دست دیگرش. گرچه ازم عبور کرده و بعید است بشنود، می‌گویم:

«ترک عادت موجب مرضه‌ها مهندس.»

برمی‌گردد و همان‌طور که دارد می‌رود، می‌گوید:

«خودتون گفتین دیگه حق ندارم با تأخیر بیام.»

سکندری می‌خورد.

«حالا حواست به جلوی پات باشه.»

کاوه عاصی و کاوه خوش‌بین ازش خوش‌شان می‌آید، اما بقیه نه؛ منطقی و مودب که اصلا میانه خوبی باهاش ندارند. لبخندی می‌زند و می‌رود. من هم سلانه قدم می‌زنم. نگاهی به آسمان می‌اندازم که استثنائن آبی است و چندتا لکه ابر سفید تویش خوش نشسته‌اند. دو نفر از کارمندها ایستاده‌اند گوشه‌ای سیگار می‌کشند. دستی برای‌شان تکان می‌دهم. آن‌ها هم. یکی‌شان که سنی ازش گذشته، شبیه مدیر ساختمان‌مان است. امشب باز جلسه داریم و باز باید یکی دو ساعت وقت تلف کنیم و به هیچ نتیجه‌ای نرسیم و از دست هم حرص بخوریم، و باز تعمیر موتورخانه و گل‌کاری حیاط و تصویری کردن آیفون را موکول کنیم به جلسه بعد. کاش می‌شد آدم، همه آدم‌های دوروبرش را خودش انتخاب کند و این‌طوری مجبور نباشد با هرکسی یک‌جوری مدارا کند تا زندگی پیش برود. توی راه‌پله ساختمان سروصدایی به گوشم می‌خورد؛ انگار کسی افتاده باشد زمین. تند نمی‌کنم، کنجکاو اما، چرا. مو سیخ‌سیخی خم شده و دارد وسایلش را از روی پله‌ها و پاگرد جمع می‌کند.

«آخرش ریختی؟»

«ریخت دیگه استاد.»

«اون‌جوری که تو بار کرده بودی، معلوم بود می‌ریزه.»

عاصی، عصبانی می‌گوید «این چه حرف مفتیه می‌زنی.» منطقی می‌گوید «اون‌جوری که اون یه‌وری بارکشی می‌کرد، خب معلوم بود می‌ریزه.» عاصی سری تکان می‌دهد و می‌گوید «این حرفت مثل حرف اوناییه که وقتی یکی می‌افته تو هچل، می‌گن من که از اولش بهت گفته بودم این‌جوری می‌شه. و آدم دلش می‌خواد یه مشت محکم بکوبه تو دهن‌شون.» مودب می‌خواهد چیزی بگوید، اما سکوت را ترجیح می‌دهد. اگر راه‌پله بسته نشده بود، شاید رد می‌شدم و می‌رفتم. اما حالا نمی‌شود. راه بسته است. دولا می‌شوم و کمک می‌کنم. گونیاش که لابد توی بسته مقواها بوده، پرت شده بیرون و لب‌پر شده. «گونیاتم خراب شد» تا نوک زبانم می‌آید، اما از ترس خوش‌بین و عذاب وجدانی که همیشه توی وجودم می‌اندازد، چیزی نمی‌گویم. راه که باز می‌شود، می‌گوید:

«مرسی استاد… دیگه زحمت نکشین. بفرمایین. اما ما بازم دیر می‌رسیم.»

می‌گویم: «من الان نمی‌رم سر کلاس. قبلش تو دفتر یه کاری دارم.»

می‌روم، و می‌روم سراغ منشی گروه. چندتا نامه دارم. یکی‌دوتا فرم باید پر کنم. دوتا از همکارهای قدیمی -خیلی قدیمی، از آن‌هایی که حالا دیگر زیادی پرحرف شده‌اند- را می‌بینم. می‌گیرندم به حرف و من هم رودرواسی… نیم‌ساعتی به حرافی آن‌ها و رودرواسی من سپری می‌شود تا منشی به دادم می‌رسد و یکی‌شان را صدا می‌کند و من دمم را می‌گذارم روی کولم و می‌روم سر کلاس. هنوز نیامده. سراغش را از بچه‌ها می‌گیرم. می‌گویند آمده وسایلش را گذاشته و دیده من نیستم رفته بوفه. اصلا بندِ کلاس نمی‌شود. کار امروز را برای‌شان توضیح می‌دهم و قرار می‌شود هرکسی بنشیند سر میزش به کار کردن و من یکی‌یکی بروم سر میزهای‌شان. مشغول می‌شوند. یکی دو نفر هم که شاگردم نیستند و سوال‌هایی دارند، آمده‌اند توی کلاس. اول با آن‌ها حرف می‌زنم و راهی‌شان می‌کنم. بعد می‌روم سراغ بچه‌ها. هفته دیگر باید بخشی از کارشان را تحویل بدهند. امروز باید کلیات کارشان دربیاید که برسند تا هفته دیگر روی ارائه‌اش کار کنند. بررسی کارها طول می‌کشد. دانه‌دانه می‌روم سر میزها و می‌نشینم کنارشان. همه‌شان آن‌قدری کار دارند که نتوانند رهایش کنند و مثل همیشه بیایند و به حرف‌هایم گوش کنند. در با سروصدا باز می‌شود و مو سیخ‌سیخی می‌آید تو. نگاهی می‌اندازد و من را نمی‌بیند. بچه‌ها مشغول کارند و کلاس آرام است، گیریم نه فرورفته در سکوت. حواسم بهش هست. دوباره نگاهی می‌چرخاند. باز نمی‌بیندم. لیوان قهوه‌اش را می‌گذارد روی نزدیک‌ترین میز و به دختری که پشت میز نشسته، می‌گوید:

«این مرتیکه گوش‌کوب هنوز نیومده؟ نیم‌ساعت پیش تو راه‌پله بود که… ما صُبونه‌مونم خوردیم.»

از آن لحظه‌هایی است که ناگهان همه‌چیز متوقف می‌شود. سکوت بُعد پیدا می‌کند و درست‌وحسابی به چشم می‌آید. دختر انگار مانده مردد که چه جوابی بدهد، یا اصلاً جوابی بدهد یا نه. دوتا پشه کنار چراغ‌های سقفی وزوز می‌کنند. مو سیخ‌سیخی خیره شده به دختر و منتظر جواب است. پیش از این‌که دختر دهان باز کند، می‌گویم:

«فکر کنم مونده تو ترافیک راه‌پله.»

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد