کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۳۹ گلایل‌های سفید، زنبق‌های زرد

۷ شهریور ۱۳۹۲

با استیصال… برای قربانیان سلاح‌های کشتار جمعی، هرجای جهان که باشند.

شقیقه‌هایم می‌کوبد. سرم درد می‌کند؛ از آن دردهایی که وقتی می‌آیند سراغت، بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌ات می‌شود این که دست از سرت بردارند. می‌دانی هم چای و مسکن افاقه نمی‌کند و چاره‌ای نداری جز این‌که با درد کنار بیایی. دیشب تا صبح نخوابیدم. باد شدیدی می‌وزید. شیشه‌ها صداصدا می‌کرد. زوزه‌ای می‌پیچید لای پنجره‌ها و جایی سه‌کنج اتاق فرو می‌رفت لای سقف و دیوار. باز بیرون می‌آمد و مثل روحی سرگردان برای خودش توی اتاق پرسه می‌زد. سایه‌های کوچه جان‌دار شده بودند و احساس می‌کردی آن و دمی است که بُعد بگیرند و از دل دیوار کنده شوند و بیایند سروقتت. بلند شدم رفتم سراغ کتاب‌خانه. محاکمه کافکا را برداشتم. سپیده که زد، باد و ارواح شب‌گرد رفتند رد کارشان. اما رد دردشان توی سرم مانده هنوز. هوا ابری است. کلاچ، دنده، گاز، ترمز. ترافیک صبح‌گاهی. صدای الکی بشاش مجری رادیو بعد از شبی که شهر تا صبح در ترس لرزیده. دستفروش‌های سر چهارراه سرحال نیستند. از باران خبری نیست. رادیو را خاموش می‌کنم. سکوت دست‌کم مثل صدای خانم مجری توی سرم پتک نمی‌شود.

حیاط دانشکده سوت و کور است. چندتایی از بچه‌ها آن دورتر کنار باغچه نشسته‌اند. برایم دست تکان می‌دهند. من هم. کلاس آرام است. این‌که من هنوز نرفته باشم توی کلاس و بچه‌ها این‌طور ساکت باشند، دیگر از عجایب است. تا دفتر و دستکم را دربیاورم و آماده شوم، یک دقیقه‌ای طول می‌کشد. دو تا از بچه‌ها با سبدی گل می‌آیند توی کلاس. دیدن گلایل‌های سفید و زنبق‌های زرد اصلا خوشحالم نمی‌کند. قلبم شروع می‌کند تند زدن. تازه‌تازه سکوت بچه‌ها برایم معنا می‌شود. هوم غریبی می‌پیچد توی فضا. صدای دیگری نیست. هیوا… نگاهم توی کلاس می‌چرخد. هیوا… نیست.

«هیوا کجاست بچه‌ها؟»

کسی چیزی نمی‌گوید. یکی‌یکی نگاه‌شان می‌کنم. بعضی‌ها معذب سرشان را پایین می‌اندازند، بعضی‌ها از اول اصلا نگاه نمی‌کنند. کسی چیزی نمی‌گوید. لازم هم نیست… کلیشه «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست» معوج جلوی چشم‌هام رژه می‌رود. امروز دیگر کسی با تأخیر وارد کلاس نخواهد شد، کسی دیگر با ته‌لهجه کردی نخواهد گفت که دیر رسیدن را به هرگز نرسیدن ترجیح نمی‌دهد، کسی دیگر بعد از کلاس نخواهد نشست تا من درباره سردشت سوال‌پیچش کنم، کسی از خ از همان روز اول با تأخیر آمدواهر خاکسترشده‌اش حرف نخواهد زد. روز اول، در را که پشت سرش بست، گفتم:

«ما هنوز کلاس‌مون تموم نشده. شرمنده.»

کت و شلوار قهوه‌ای تنش بود. موهای جوگندمی‌اش را یک‌وری شانه کرده بود. پیشانی‌اش پرِ چروک بود. گفت:

«کلاس طرح نیست اینجا؟»

به شک افتادم که نکند دانشجو باشد. تا آن روز ندیده بودمش.

«شما با من کلاس دارین؟»

خندید و گفت:

«نداشتم که مصدع نمی‌شدم استاد. اجازه هست؟»

گفتم: «البته که هست، اما داریم روضه آخر رو می‌خونیم. شما خطبه‌ها رو از دست دادی.»

گفت: «همین چند قطره اشکی که بریزیم ما رو کافیه استادجان.»

و رفت نشست. بعد از کلاس آمد سراغم. فضولی کردم و سنش را پرسیدم. از من سه سال بزرگ‌تر بود. تمام خانواده‌اش را توی بمباران شیمیایی سردشت از دست داده بود و حالا تنهای تنها بود؛ نه حتی عمه پیری، یا دایی ازکارافتاده‌ای. موقع بمباران آمده بوده تهران پیش پدربزرگش برای شاگردی. پیرمرد بنا بوده و همان روزی که نام او را در میان قبول‌شده‌های معماری توی روزنامه دیده، سرش را گذاشته زمین و مُرده. آخ هم نگفته. راحت مرده. گفت بیماری خونی دارد. گفت گاهی اوقات دو سه روزی بستری بیمارستان می‌شود. گفت ممکن است زیادی از حد غیبت کند. گفت لطف کنم و درکش کنم. گفتم درکش می‌کنم. اما این‌طوری -حتی اگر هم روزی فارغ‌التحصیل شود- هرگز مهندس نخواهد شد. گفت برایش مهم نیست. گفت نگران نباشم. گفت کار به آن‌جاها نخواهد کشید. یک روز زیر باران جلوی دانشگاه ایستاده بودم که سوارم کرد. توی ماشین صدای داریوش پیچیده بود؛ شاید همسفر تنها نرو. خش‌خش می‌کرد. خس‌خس می‌کرد. گفتم اگر حالش را دارد، ناهار را باهم بخوریم. داشت. خوردیم. باز فضولی‌ام گل کرد. او هم انگار دنبال گوش می‌گشت. از خانواده‌اش گفت؛ از خواهر دوقلویش که چیزیش برای دفن کردن نمانده بود، از پدرش که دف‌نواز زبده‌ای بود، و از مادرش که هیچ‌کدام از قالی‌هایش نماند که او حالا بتواند رویشان دراز بکشد و بویشان کند. بعد از بمباران با پدربزرگش رفته بوده‌اند سروقت خانواده‌اش. مأموران از جایی به بعد راه را بسته بوده‌اند. اصرار جواب نمی‌داده. اما آن‌ها هم آدم بی‌خیال شده نبوده‌اند. از کوه و کمر پیاده رفته بوده‌اند تو قتل‌گاه. گفت بوی خون و ادرار و دود و لاشه توی هم قاطی شده بوده. گریه کرد و گفت. این‌ها را گریه کرد و گفت. چروک‌های پیشانی‌اش بیشتر شد. جایی که حدس می‌زده خواهر باید باشد، کپه‌ای زغال یا خاکستر بوده فقط، یا چیزی مثل این. چشم‌های پدرش از کاسه زده بوده بیرون. مادرش لبخند نمی‌زده. گفت لابد نگران دخترش بوده. گفت کپه خاکستر را که دیده بوده، نفسش گرفته بوده و افتاده بوده روی زمین. این را که گفت، خون از دماغش ریخت روی برنج چلوکباب. سرش را گرفت بالا. رفتم برایش یخ گرفتم؛ توی کیسه. گرفت گذاشتش روی میز. گفت خودش بند می‌آید. کار یک روز و دو روز نیست. نگاه کرد توی چشم‌هام. گریه کرد. گریه کردم. قطره‌ای می‌چکد روی اسامی بچه‌ها. نماینده بلند می‌شود سبد گل را می‌گذارد روی میز جلوی در. یک روز که طبق معمول دیر آمده بود و کلاس را به‌هم زده بود، گفته بودم میز جلوی در را برای او خالی بگذارند. همیشه همان‌جا می‌نشست؛ حتی اگر استثنائا دیر نمی‌آمد. نصف صورت نماینده سوخته است؛ سیاه سیاه. یکی از دخترها می‌زند زیر گریه. از چشم‌هایش خون بیرون می‌زند. پسری که کنارش نشسته، موها و ابروهایش ریخته است. یکی از بچه‌ها شروع می‌کند رحم الله من یقرأ خواندن، اما دعایش به ته نرسیده، صورتش آب می‌شود و صدایش می‌پیچد توی گلویش. زمین شروع می‌کند به لرزیدن. کرکره‌های کلاس تکان‌تکان می‌خورند.

 

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

ادیسه‌ای در بزرگ‌راه

گذار

درختی زیر سایه‌ی ریشه

سهراب این ‌بار کشته نشد رها شد

بررسی نقش زمینه در داستان کوتاه «بزرگ‌راه»، نوشته‌ی حسین نوش‌آذر

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد