کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۴۳ استادبازی یا لبخند یادت نره خانوم مهندس

۴ مهر ۱۳۹۲

نوشته «سلام رییس. خوبی؟ من خیلی استرس دارم. لااقل کاش زودتر گفته بودی، کنار می‌اومدم با خودم. یادته یه بار بهت گفتم می‌خوام تو اون مسابقه‌هه تکی شرکت کنم، گفتی هنوز زوده. حالام فکر می‌کنم این تکی سرکلاس رفتنه برام زوده. تو هم که یک‌کلام، می‌گی باید برم. هروقت بودی، بیا حرف بزنیم یه‌کم. روحیه که می‌تونی بهم بدی، نه؟» و زیرش امضا کرده «دستیار امروز، دانشجوی سابق». بدی ماجرا این است که خودم هم هنوز تردید دارم که می‌تواند از پس‌اش بربیاید یا نه. این را هم مطمئنم که اگر کارم این‌جا کش نیامده بود و گیر نکرده بود و مجبور نشده بودم پرواز به ایران را دو هفته به تأخیر بیندازم، محال بود به این زودی‌ها ازش بخواهم تکی برود سر کلاسم. لیوان قهوه را می‌گیرم میان دست‌هایم. ذهنم -آگاه و ناآگاه- دنبال کسی می‌گردد که بتوانم ازش خواهش کنم به جای دستیار جوانم برود سر کلاس؛ کسی که هم‌سن‌وسال خودم باشد، هم‌تجربه خودم… همان هم‌ریش که قدیمی‌ها می‌گویند. مثل همه دو سه روز قبل، کسی را پیدا نمی‌کنم. این‌جور وقت‌ها معمولا خلق‌الله یا کار دارند یا مسافرند یا کاش زودتر به‌شان گفته بودی، همین دیروز به کس دیگری قولی داده‌اند. خنده‌دارتر آن‌هایی هستند که همین چند ساعت پیش به کسی قول داده‌اند؛ یعنی که سرشان زیادی‌زیاد شلوغ است. چراغ چت را روشن می‌کنم. انگار منتظر نشسته باشد پای کامپیوتر، فوری می‌نویسد «کجایی بابا، دارم می‌ترکم از استرس.» می‌نویسم «سلامن علیکم لیدی. احوالات شریف؟» می‌نویسد «سلام. خوب نیستم دیگه. دارم می‌گم که. استرس دارم.» باز زیر چشمم تیک گرفته. این لرزش مدامش آزارم می‌دهد. می‌نویسم «تو اگه نمی‌تونستی، من ازت نمی‌خواستم. چهار پنج ترمه که همراهم می‌یای سر کلاس. چند بارم که شده، من دیر رسیدم یا رفتم تو این جلسه‌ملسه‌ها، تو تکی کلاس رو اداره کردی. استرسِ چی؟» «اون‌وقتا همیشه تو بودی، این‌طوری نبوده که اصلن نبوده باشی.» می‌نویسم «در ضمن اون موقعی که تو می‌خواستی توی اون مسابقه تکی شرکت کنی، سه سال پیش بود. نه حالا. حالا بود، می‌گفتم بکن.» چیزی نمی‌نویسد. جرعه‌ای از قهوه‌ام می‌نوشم. می‌نویسم «چرا چیزی نمی‌گی پس. سرحال شدی؟» می‌نویسد «وقتی من یه چیزی می‌گم، تو یه چیز دیگه جوابم رو می‌دی، چی بگم؟» می‌نویسم «خب حالام فکر کن هستم. هستم هم خب، فقط پنج شیش هزار کیلومتر این‌ورتر! تو می‌تونی. بعدم حالا که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده‌ن تا تو این تجربه رو بکنی، برو تو دلش. نترس. نمی‌تونستی، بهت نمی‌گفتم خانوم مهندس.» خنده می‌فرستد. می‌نویسم «برنامه کلاسا رو فرستاده بودم، دیدی؟ سوالی؟ چیزی؟» می‌نویسد «چه سوالی، بعد پنج ترم که باهات می‌یام سر کلاس؟» می‌نویسم «دم شما هم گرم. بعدِ کلاس برام بنویس. اول از خودت، بعد از بچه‌ها.» می‌نویسد «حتمن. به مریم‌جون سلام برسون.» می‌نویسم «تنکس. یو تو. بای.» لیوان قهوه هنوز داغ است، بخارش اما فروکش کرده. لیوان را میان دست‌هایم می‌چرخانم. زمان توی ذهنم ورق می‌خورد به گذشته می‌رود؛ گذشته‌های دور. از نوجوانی تدریس را دوست داشتم. توی مدرسه هم درسم خوب بود و همین بهانه‌ای بود برای معلم‌ها که ازم بخواهند با هم‌کلاسی‌ها درس کار کنم. معلم خصوصی و انواع دکان‌های دیگر هنوز این‌قدرها باب نشده بود. آرزویم این بود که روزی توی دانشگاه تدریس کنم. فکر می‌کردم بالاتر از استادیِ دانشگاه چیزی نیست. گاهی اوقات توی اتاقم توی خانه پدری، درس خواندن را رها می‌کردم و در را می‌بستم و برای خودم بازی می‌کردم. توی خیالم می‌شدم استاد دانشگاه و با دانشجوهایی که روبه‌رویم نشسته بودند، حرف می‌زدم. معلوم نبود چه درس می‌دهم، اما درس می‌دادم. خود درس دادن بود که برایم مهم بود، نه چه‌چیزی را درس دادن. یک چیزی هم بود که همیشه ازش می‌ترسیدم: لرزش صدا. فکر می‌کردم چطور ممکن است من که وقتی توی یک مهمانی خانوادگی یک فامیل دور ازم حالم را یا -به شیوه قدما- وضع درس و مشقم را ازم می‌پرسد، صدایم دورگه می‌شود و جان می‎‌کند تا از ته حلقم خودش را بکشد بیرون، ممکن است بتوانم بایستم جلوی بیست‌تا سی‌تا چهل‌تا آدم دیگر که سیخ زل زده‌اند توی چشم‌هایم، و بلند حرف بزنم؛ جوری که حتی آن آخرین نفری هم که توی کنج ته کلاس فرو رفته و عین حیالش هم نیست که من توی کلاسم، صدایم را رسا و واضح بشنود. لرزش صدا… بازی‌ام را توی همه سال‌ها دبیرستان و بعد هم دانشگاه ادامه دادم. هرازگاه -با مناسبت یا بی‌هیچ مناسبتی- برای خودم در خلوت و تنهایی، استادبازی می‌کردم. سربازی که تمام شد -بیست‌وهشت سالم بود- رفتم دنبال این‌که ببینم می‌شود تدریس کنم یا نه. شد. و دوباره پرونده استادبازی آمد روی میز. لرزش صدا… اولین روز تدریس، توی تمام راه تا دانشگاه، همه استادبازی‌های سال‌های گذشته را توی ذهنم مرور کردم: همه وضعیت و موقعیت‌های پیچیده و غریبی را که ممکن بود توی کلاس برایم پیش بیاید. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم قلبم تندتر می‌زد و پاهایم شُل‌تر می‌شد. آفتاب اواخر تابستان هم با اندوه می‌کوبید توی سرم. توی آینه توالت دانشکده چند دقیقه‌ای به قیافه خودم نگاه کردم؛ طولانی‌ترین نگاهی بود که به خودم کرده بود. قیافه‌ام خیلی بچه‌گانه‌تر از آن بود که بتوانم توی دانشگاه تدریس کنم. بچه‌ها بعید بود به این راحتی‌ها قبولم کنند. پایین چشمم می‌پرید. یادم هست به خودم توی آینه گفتم «بعد از این همه سال تمرین، خیلی خری اگه امروز خرابکاری کنی. چهارده پونزده سال بازی و تمرین کردی، که امروز به خودت خیلی چیزا رو ثابت کنی. پس لطفن این‌طوری مثل بز اخوش نباش. لبخند هم یادت نره.» رفتم از منشی گروه فهرست دانشجوهایم را گفتم و یادم هست که تا دم در کلاس قلبم تند می‌زد. یک دقیقه بعد، ایستاده بودم جلوی چهل‌تا دانشجوی جوان‌تر از خودم، و برای‌شان حرف می‌زدم. بازی‌های همه سال‌ها جواب داده بود. لبخند آن روز توی آینه، برای همیشه روی صورتم ماند. برای دستیارم پیغام می‌گذارم «لبخند یادت نره خانوم مهندس.»

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد