کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۴۴ من دیگه تو رو «چ» صدا نمی‌کنم

۱۱ مهر ۱۳۹۲

کلاس دارد تمام می‌شود و چگوارا هنوز نیامده. سروصداهای حیاط دانشکده فروکش کرده. به نظر می‌رسد جنگ تمام شده باشد، اما چگوارا هنوز نیامده. آفتاب کم‌رمقی از لای کرکره‎ها خودش را انداخته روی دیوار سفید و موزاییک‌های خاکستری. هوا دارد کم‌کم سرد می‌شود، و روزها، کوتاه و کوتاه‌تر. کاغذها و کتاب‌هایم را جمع می‌کنم و رو به شخص نامعلومی در کلاس می‌گویم:
«این چگوارا به کلاس که نرسید، اگه اومد و دیدینش، بگین بیاد دفتر اساتید ببینمش.»

به ساعت نگاه می‌کنم. نیم‌ساعتی از پایان کلاس گذشته. از وقتی بچه‌ها گفتند رفته برای اعتراض و یکی هم آن وسط انداخت که «امروز یه جنگ درست و حسابیه بین این‌وریا و اون‌وریا»، ذهنم آشفته شده. یاد دوست‌هاییم می‌افتم که تابستان ۷۸ مسیر زندگی‌شان را برای همیشه تغییر داد. آن‌ها داشتند مهندسی‌شان را، پزشکی‌شان را یا هرچیز دیگرشان را می‌خواندند. اما سیاست‌بازها و سیاست‌مدارها و کاسب‌های سیاسی آن‌ها را به راهی کشاندند که ته‌اش به ترکستان می‌رسید. نه خبری از کعبه بود و نه نشانی. دوتاشان مُردند، سه چهارتاشان که نمردند، حالا چندان فرقی با مرده‌ها ندارند، و خیلی‌های دیگرشان هم نه درس‌شان را به جایی رساندند و نه مصلح اجتماعی شدند و حالا یا دلالی می‌کنند -از هر رقم- یا دلالی -از هر رقم-. آن روزها، روزهای تلخی بود، با یک پایان تلخ. این زندگی‌ها اما به این سمت کشانده شدن‌شان یک تلخی بی‌پایان است. یکی می‌زند روی شانه‌ام. از همکارهایم است. سلام و علیکی می‌کنیم.

«اگه کلاس‌تون تموم شده، ما شروع کنیم کلاس‌مون رو دکتر.»

به میز و صندلی‌های خالی نگاه می‌کنم. همه رفته‌اند. گیجم. «ببخشید، شرمنده‌»ای می‌گویم و کیفم را برمی‌دارم و راه می‌افتم. توی راه‌پله‌ها چگوارا را می‌بینم. موهای بلندش آشفته است. یک تکه گاز استریل گذاشته روی صورتش، روی چشم راستش. لنگ می‌زند. می‌گویم:
«چی شده؟ شنیدم رفته بودی جنگ. از دشمن فرضی شکست خوردی؟»
«خیلی‌یم فرضی نبودن.»
صداش هم گرفته. لابد بس که داد زده، شعار داده.
«با این صدا آدم خیال می‌کنه استادیوم بوده‌ی، نه دانشگاه.»

چیزی نمی‌گوید. صورتش در هم می‌رود. دستش را روی چشمش فشار می‌دهد. انگشت‌هاش می‌لرزد.

«با خودت چی‌کار داری می‌کنی تو؟ این رفقات به شوخی بهت می‌گن چگوارا. قرار نیست چگوارا از این‌جا بری بیرون. معمار شی، کار مهم‌تری کردی. می‌فهمی؟»

دستش را می‌گیرد به نرده کنار راه‌پله. دستش را می‌گیرم.
«تو ضعف داری انگار. بیا بریم یه چایی باهم بخوریم.»

چیزی نمی‌گوید. راه می‌افتد کنارم. دست‌هام یخ زده. چند کلاغ بالای تک‌چنار حیاط دانشکده سروصدا می‌کنند. خبری از گنجشک‌ها نیست دیگر. سرما همیشه با این سمفونی قارقار کلاغ‌ها و آفتاب کم‌رمق و آسمان گرفته ورودش را اعلام می‌کند. توی دفتر اساتید برای دایی دستی تکان می‌دهم و عدد دو را نشان می‌دهم. می‌گویم:
«راهش این نیست چ. مام هم‌سن شما که بودیم خیال می‌کردیم می‌تونیم دنیا رو تغییر بدیم. بعدن فهمیدیم خام‌خیال بودیم. شما نباشین. راهش این نیست.»

گاز استریل را از روی صورتش برمی‌دارد. پای چشمش کبود است و چشمش، کاسه خون. سرش را می‌اندازد پایین. می‌گویم:
«یه موقعی باید شروع کنیم از تجربه هم درس گرفتن.»

دوباره گاز را می‌گذارد روی صورتش. ابروهایش درهم می‌رود.

«سکوت کنیم یعنی؟»
«من گفتم سکوت کنیم؟»

دایی دو لیوان لب‌ریز از آن چای‌های خوش‌رنگش می‌گذارد جلو‌مان. لیوانم را می‌گیرم میان دست‌هایم. گرما می‌دود زیر پوست یخ‌زده‌ام. او هم لیوانش را می‌کشد جلوش. روی بخاری که از لیوان بالا می‌زند، دستش را تکان‌تکان می‌دهد. می‌گویم:
«آدم زنده سکوت نمی‌کنه، یعنی اگه واقعن زنده باشه، نمی‌تونه سکوت کنه. ولی آدم عاقل هم به این فکر می‌کنه این کاری می‌کنه واقعن تأثیری داره یا نه. چیزی رو که این همه سیاستمدار و فعال اجتماعی و روشنفکر و روزنامه‌نگار نتونسته‌ن حل کنن، شمام نمی‌تونین. می‌فهمی چ؟ این‌طوری فقط سر خودتون رو به باد می‌دین. یه بار اون باتوم می‌خوره تو صورتت و این‌طوری پای چشمت رو کبود می‌کنه. دفه بعد ممکنه فرو بره تو چشمت یا هرجای دیگه‌ت.»

نگاهم می‌کند. با همان یک چشم آزادش که از درد مدام درهم می‌رود، و دستی که گاز استریل را روی صورتش نگاه داشته، نگاهم می‌کند، بی‌هیچ حرفی.

«نمی‌دونم این‌که توی پرحرف این‌طوری سکوت کردی، داری ته دلت بهم می‌خندی یا داری فکر می‌کنی به حرفام. اما من ادامه می‌دم چ. هرکی باید تغییر رو از حوزه‌ای که توش تأثیرگذاره شروع کنه. شماهام بهتره به جای مسایل کلان مملکتی، که راست راستش اینه که جز زمان‌هایی مثل انتخابات خیلی توش تأثیری ندارین، به چیزای عملی‌تر فکر کنین؛ مثلن اعتراض به کم‌دانشی یا به‌روز نبودن یا دیر اومدن امثال من یا اعتراض به کیفیت غذای سلف…»

پوزخندی می‌زند. با دستش توی هوا مگس می‌پراند.

«پوزخند نزن برای من. اگه شماهام همون حرفایی رو بزنین که توی روزنامه‌ها می‌زنن، دیگه هیچ‌کس نمی‌مونه که کم‌دانشی استاداتون رو فریاد بزنه، و هیچ‌وقت هم کیفیت غذای سلف از اینی که الان هست، بهتر نمی‌شه.»

از توی کیفم شکلاتی بیرون می‌آورم. تکه‌ای می‌کنم و می‌اندازم توی دهانم. بقیه‌اش را هل می‌دهم سمت او.

«خیلی کارا هست که می‌تونین بکنین. همین خود تو، خیلی کارا هست که می‌تونی بکنی.»

یک تکه از شکلات می‌کند می‌گذارد توی دهانش.

«فکر نکن راهش فقط اینه که داد بزنی و گلوت رو پاره کنی. تو، شنیده‌م سه‌تار خوب می‌زنی، انگلیسی‌ت هم که دیده‌م خوبه. اگه می‌خوای برای جامعه کاری بکنی، پاشو برو تو مدرسه‌های پایین‌شهر، به بچه‌ها زبان درس بده. این‌طوری اول این‌که سر خودت رو به باد نمی‌دی، دوم این‌که چهارتا آدم تربیت می‌کنی. این پونه رو که می‌شناسی؟ همه شما یه جوری بهش نیگا می‌کنین، انگار از این دختر سوسولاست. می‌دونستی هفته‌ای یه روز می‌ره به بچه‌های استثنایی پیانو درس می‌ده؟ اون داره زندگی اون بچه‌ها رو رنگی می‌کنه. چی بالاتر از این؟»

آخرین جرعه چایی‌اش را سرمی‌کشد. می‌گوید:
«ته دلم به حرفاتون نمی‌خندم، دارم فکر می‌کنم به‌شون.»
«تموم شد حرفام دیگه. برو فکر کن. راستی من دیگه تو رو چ صدا نمی‌کنم.»

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد