کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۴۶ تو باید کاوه فولادی‌نسب باشی

۲۵ مهر ۱۳۹۲

یک نفر با لبخند از میان جمعیت می‌آید به سمتم. انگشت اشاره‌اش را جوری برایم تکان می‌دهد که یعنی «آی آی آی… بالاخره گیرت انداختم» یا یک چیزی تو همین مایه‌ها. او زیادی صمیمی به نظر می‌رسد و من فکر می‌کنم حتی یک بار هم در همه عمری که ازم رفته او را ندیده‌ام. شاید اصلا با من نیست، با یکی است پشت سرم مثلا. پشتم را نگاه می‌کنم. حیاط فرهنگسرای نیاوران پر از آدم است، اما تا دوردست -تا جایی که چشم کار می‌کند- کسی پشت سر من نیست؛ انگار موسایی با عصایی کوبیده باشد درست وسط جمعیت. دوباره به مرد جوان و انگشتش نگاه می‌کنم؛ انگشتی که حالا می‌دانم برای من است که دارد تکان‌تکان می‌خورد. لبخند مرد جوان پهن‌تر می‌شود، اضطراب من هم. دستش را دراز می‌کند.

«کاوه… تو باید کاوه فولادی‌نسب باشی.»

دستم را دراز می‌کنم، همراه لبخندی که بفهمد نشناخته‌امش. «فکر می‌کنم هستم»ی می‌گویم و من‌ومن می‌کنم، بلکه بفهمد و خودش را معرفی کند. این که نمی‌فهمد یا خودش را به نفهمی می‌زند را نمی‌فهمم. می‌گوید:
«خیلی خوشحال شدم اینجا دیدمت. همیشه تو این‌جور جاها آدم می‌تونه تو رو پیدا کنه… دورادور رصدت می‌کنم من.»

این موجود را کجا ممکن است دیده باشم. از حرف‌هایش دستگیرم می‌شود که در مدرسه همکلاسی بوده‌ایم. اما کجایش معلوم نیست. انگار عمدا بخواهد پای هیچ خاطره نشان‌داری را به میان نکشد تا من را کماکان آویزان تردید نگاه دارد. جمعیت شروع می‌کند رفتن به سمت سالن. می‌گویم:
«انگار درها رو باز کردن. شمام تشریف می‌یارین تو؟»

می‌گوید: «خب من که مثل تو معمار نیستم کاوه‌جون. اما خانومم معماره و همکار استاد. برای همین اومدیم.»
و صمیمانه دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام. آمادگی‌اش را دارم که داد بزنم «مرد حسابی، من هنوز درست‌وحسابی تو رو نشناخته‌م و نمی‌دونم کی‌ای. اون‌وقت تو به من می‌گی تو و دستت رو می‌ذاری روی شونه‌م»، که کسی «سلام استاد»ی می‌گوید. همیشه از دیدن دانشجوهایم خوشحال می‌شوم، اما شاید هیچ‌وقت اندازه الان خوشحال نشده باشم. به ناشناس می‌گویم کمی با دانشجوهایم خواهم بود و بعد توی سالن خواهم رفت. دستم را برای خداحافظی دراز می‌کنم. سرش را می‌آورد جلو برای روبوسی.

«پس بعدِ مراسم وایسا کنار همین آقاهه که مثل خودت کتابخونه. شام رو باهم بخوریم امروز.»

می‌رود. من هم چند کلمه‌ای با بچه‌ها حرف می‌زنم تا برسیم به در سالن. پر است و من جزو آخرین نفرهایی هستم که صندلی گیر می‌آورد. عجیب هم نیست؛ هرچه باشد استاد حالا چیزی حدود پنجاه سال که در دانشگاه‌های مختلف این شهر درس داده و چندین نسل از معمارهای این ممکلت شاگردش بوده‌اند. بعد از قرآن‌خوانی و پخش سرود ملی، مجری همیشگی مراسم‌هایی از این‌دست، می‌رود پشت میکروفون و باز با خیال خوش‌سلیقگی در جمع معماران، صحبتش را «به نام یگانه معمار هستی» شروع می‌کند؛ کاش یک بار برگزاری مراسمی برای صنف آرایشگران یا نانواها یا داروخانه‌دارها را می‌دادند به این بابا، ببینیم آن‌جا چه‌جوری مراسم را شروع می‌کند. هنوز زمان چندانی نگذشته اما نفس کشیدن کم‌کمک دارد سخت می‌شود. صندلی‌های این سالن ظرفیت‌شان دویست نفر است، اما تهویه‌اش ظرفیت پنجاه نفر را هم ندارد. اساتید معماری کشور -شاگردان سال‌های دور استاد- یکی از بعد از دیگری به دعوت آقای مجری می‌روند روی صحنه و در تکریم استاد حرف می‌زنند. به کناردستی‌ام می‌گویم:
«شد چند بار به نظرتون؟»
آرام می‌گوید: «چی؟»
«می‌گم شد چند بار؟ این چندمین باره که داریم زندگی‌نامه استاد رو می‌شنویم؟»

چیزی نمی‌گوید و بادقت به ششمین مرتبه مرور زندگی‌نامه استاد گوش می‌دهد. نگاهی به آدم‌های اطرافم می‌کنم. کاش می‌شد گردن‌درازی کنم، ببینم آن خانمی که لابد خبرنگار است و چند صندلی آن‌طرف‌تر نشسته و دارد تندوتند حرف‌های سخنران‌ها را یادداشت می‌کند، دقیقا چه چیزی دارد می‌نویسد. هوا حسابی سنگین شده. خیلی بی‌سلیقه باید باشد آدم که وقتی می‌رود آن بالا، این‌طور کسالت‌بار و ملال‌آور حرف بزند. نوبت نفر هفتم می‌رسد که در سال‌های دور توی دانشگاه استادم بوده و در سال‌های خیلی خیلی دورتر، شاگرد استاد. برای هفتمین بار می‌شنوم که استاد کجا به دنیا آمده و کجا درس خوانده و کی به ایران برگشته و اسم کتاب‌هایش چیست. این بار اما جمله‌ای چرتم را پاره می‌کند. بعد از معرفی چندباره کتاب‌ها، استاد سال‌های دورم و شاگرد سال‌های خیلی خیلی دور استاد می‌گوید:
«و این همه، زحمت کمی نیست. من این زحمات را اجر می‌نهم.»

به کنار دستی‌ام می‌گویم:
«گفت اجر؟»

از آن نگاه‌های «من چه غلطی کردم که بین این همه آدم باید صندلی‌م بیفته کنار آدم پرحرفی مثل تو» بهم می‌اندازد و دیگر مجال نمی‌دهد که بگویم «اینی که ایشون می‌خواست بگه ارج نهادن بود، نه اجر نهادن.» فرو می‌روم توی صندلی و ترجیح می‌دهم به جای گوش دادن به بقیه سخنرانی‌ها مسیج‌های اضافی توی گوشی موبایلم را پاک کنم و دلم را خوش کنم به دیدوبازدیدهای بعد از تمام شدن مراسم. چندتایی جوان دانشجو توی ردیف جلویی‌ام نشسته‌اند. مدام باهم حرف می‌زنند و هیس‌هیس اطرافیان را برمی‌انگیزند. معلوم نیست برای چی اصلا آمده‌اند. از همان اول مراسم فقط باهم حرف زده‌اند و خندیده‌اند. یکی‌شان شش هفت دقیقه‌ای هم با مادرش حرف زد و اجازه گرفت که با همکلاسی‌هایش شام را بیرون بخورد و چند بار هم تاکید کرد و اطمینان داد که فقط همکلاسی‌هایش همراهش هستند، و نه هیچ‌کس دیگر. این‌ها را درک نمی‌کنم، اما آن‌هایی را هم که هیس‌هیس می‌کنند، درک نمی‌کنم؛ جوری جدی سین‌شان را می‌کشند که انگار دارند نطق مجمع عمومی سازمان ملل رییس‌جمهور را گوش می‌دهند. هوا آن‌قدری سنگین شده که سخت می‌شود نفس کشید. مجری کماکان شعرهای بی‌ربط می‌خواند و برای دعوت از سخنرانان تعارف و تمجیدهای بی‌ربط‌تر تکه‌پاره می‌کند. جوان‌های ردیف جلویی کماکان مشغول گفت‌وگو هستند و حالا به پیشنهاد دختری که وسط نشسته، سرهایشان را می‌چسبانند به هم که عکسی یادگاری در مراسم بزرگداشت استاد بگیرند. و سخنرانان کماکان مشغول مرور کردن زندگی‌نامه استادند. هوا هم که مدام سنگین و سنگین‌تر می‌شود. موبایل را می‌گذارم توی جیبم. به دو سر ردیف نگاه می‌کنم، می‌شمرم ببینم برای خروج از سالن، از کدام طرف بهتر است بروم تا به عذرخواهی‌های کمتری نیاز داشه باشم.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد