کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۵۱ یک دنیا احترام و یک بغل گل سرخ

۱۴ آذر ۱۳۹۲

حالا چیزی حدود پنج سال است که من در دانشگاه تدریس می‌کنم. روز اولی که می‌خواستم بروم سر کلاس، بیشتر، از این خوشحال بودم که می‌توانم دانسته‌هایم را با جوان‌ترها از خودم در میان بگذارم و دانشم در حوزه معماری و شهرسازی نیز مدام به‌روز خواهد شد. چیزهایی هم بود که اصلا به‌شان فکر نمی‌کردم: این‌که از میان دانشجوهام دوستان خوبی پیدا خواهم کرد درست مثل دوستان دوران دبیرستان، دانشکده و سربازی، این‌که خارج از رشته‌های تخصصی‌م چیزهای زیادی از دانشجوهای جوانم یاد خواهم گرفت (به‌خصوص در زمینه آی.‌تی.)، و مهم‌تر همه از این‌که دانشجوهام تبدیل خواهند شد به کتابی زنده و گویا که بخوانم‌شان و به تفاوت‌های خودم و هم‌نسلانم با آن‌ها -که دست‌کم یک‌دهه با ما فاصله داشتند- پی ببرم. این اتفاق‌ها خیلی آهسته و آرام رقم خوردند. یک‌موقعی دیدم این دوستانی که همراه‌شان نشسته‌ام توی کافه و قهوه می‌خورم، دانشجوهای دیروز و امروزم هستند، یک‌موقعی دیدم خیلی از کاربردهای گوشی موبایل یا لپ‌تاپم را از دانشجوهایم یاد گرفته‌ام، و فراوان وضعیت و موقعیت‌هایی بوده که تویشان با خودم یا همسرم -که همکارم هم هست- گفته‌ام این‌همه تفاوشت آن‌هم توی فقط ده سال یا کمی کمتر یا کمی بیشتر، واقعا جای تعجب دارد. چندتایی مثال بزنم شاید بد نباشد. ما که دانشجوهای اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه بودیم، به دفتر استادهای‌مان هم روی‌مان نمی‌شد زنگ بزنیم ببینیم حالا که دو ساعت از شروع کلاس گذشته و هنوز نیامده‌اند، اصلا می‌آیند یا نه، و ما می‌توانیم برویم یا باید هنوز منتظر بمانیم، اما این رفقای کم‌سن‌وسال‌تر من خیلی راحت برمی‌دارند ساعت ۱۲ شب اس‌ام‌اس می‌دهند که «استاد، فردا کلاس تشکیل می‌شه؟ من وقت دندون‌پزشکی دارم، نمی‌تونم بیام» یا «استاد، اون کتابی رو اون جلسه ازش حرف زدین، یادتون نره فردا بیارین»… ما که دانشجوهای اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه بودیم، اگر از استادی ناراضی بودیم، کمتر به خودمان اجازه می‌دادیم برویم دفترگروه و اعتراض کنیم به رفتارش یا کم‌دانشی و بی‌دانشی‌اش، اما این رفقای کم‌سن‌وسال‌تر من بیشتر از دو سه هفته صبر نمی‌کنند، ترم تمام نشده، سر به اعتراض می‌گذارند و سکوت و ملاحظه‌کاری و محافظه‌کاری برای‌شان چندان معنایی ندارد… بخواهم از این مثال‌ها بزنم، فراوان است و می‌شود مثنوی هفتاد من، این‌ها مشتی بود نمونه خروار. این تفاوت‌ها آن اوایل مدت کوتاهی برایم آزاردهنده بود. راحتش می‌شود این‌که احساس بی‌احترامی بهم دست می‌داد. اما خیلی زود به این نتیجه رسیدم که نسل بعد از من، یاد گرفته -خوب هم یاد گرفته- که خواسته‌هایش را بخواهد. آن سربه‌زیری و پابه‌راهی که نسل من -متولدین دهه پنجاه- داشت و ریشه‌اش از سویی توی تربیتی بود که خانواده‌ها اعمال می‌کردند و از سویی دیگر توی کودکی و نوجوانی‌ای که در جنگ و کمبود سپری شده بود، کم‌کمک به نظرم عامل خیلی از ناکامی‌های فردی و اجتماعی آمد. دیدم ما بلد نبودیم خواسته‌های‌مان را بخواهیم، اما این رفقای کم‌سن‌وسال‌تر من خواسته‌های‌شان برای‌شان در اولویت اول قرار داشت و خیلی راحت فرق می‌گذاشتند میان آدمی که مودب است و آدمی که هر بلایی سرش بیاورند، سکوت می‌کند. ماجرا به این‌جا که رسید برایم جالب شد. آن اس‌ام‌اس‌های دیروقت و آن خواسته‌ها یا سوال‌های جسورانه دیگر نه‌تنها اذیتم نمی‌کرد، که برایم جذاب شده بود. شروع کردم به نوشتن یادداشت‌های کوتاهی به نام «اندر احوالات یک مدرس». اوایل این یادداشت‌ها خیلی شخصی بود و محملی بود برای نشان دادن تفاوت‌هایی که گفتم. نگاهم انتقادی نبود. بیشتر مشاهده می‌کردم و بی‌قضاوتی آن‌چه را که دیده یا احساس کرده بودم، روایت می‌کردم. گاهی از اتفاقاتی که می‌افتاد خنده‌ام می‌گرفت، گاهی -هنوز- عصبانی می‌شدم، گاهی در بهت فرو می‌رفتم که چطور من و هم‌نسلانم جرات یا جسارت انجام فلان کار بدیهی را نداشتیم. بعد اتفاقی افتاد که آگاهانه نبود و یکی از بزرگ‌ترین درس‌های زندگی‌ام شد. این اتفاق تدریجی این بود که کم‌کمک در «اندر احوالات یک مدرس» این من بودم که در مواجهه با دانشجوهایم داشتم عریان می‌شدم. من بی‌قضاوت به نظاره آن‌ها نشسته بودم، اما آن‌ها من را قضاوت می‌کردند و همان‌طور که خصلت نسلی‌شان بود، این قضاوت را بی‌پرده و عریان به من نشان می‌دادند. عریانی نگاه آن‌ها، من را عریان می‌کرد. حالا در «اندر احوالات یک مدرس» این من بودم که داشتم خودم را با معیار نسل جوان‌تر از خودم می‌سنجیدم. جسارت آن‌ها کار دستم داده بود و دروغ چرا، این عریانی برایم لازم بود. یک وقتی به خودم آمدم که دیدم نشسته‌ام به داوری؛ داوری خودم. و همین‌جا بود که «اندر احوالات یک مدرس» برایم از تک‌نگاری‌های یک مدرس دانشگاه مهم‌تر شد و دیدم ارزش داستانی شدن دارد. و همین‌جا بود که شروع کردم ساختاری داستانی دادن به نوشته‌هام و بعدتر هم تصمیم گرفتم در همین صفحه و ستون روزنامه اعتماد منتشرشان کنم. این ماجرا پنجاه پنج‌شنبه طول کشید و حالا تصمیم گرفته‌ام این داستان‌ها را در قالب مجموعه‌ای منتشر کنم تا هم ماندگاری بیشتری داشته باشد و هم مخاطبان بیشتری. همه این‌ها را نوشتم که برسم به اینجا… من توی سال‌هایی که رفته‌ام دانشگاه و تدریس کرده‌ام، چیزهای زیادی -چیزهای خیلی زیادی- از دانشجوهایم یاد گرفته‌ام. شادی‌های زیادی ازشان گرفته‌ام. می‌شود این‌طور بگویم که آن‌ها زندگی‌ام را با شور و جسارت‌شان رنگی کرده‌اند. و مهم‌تر از همه -برای من که کار دیگرم داستان‌نویسی است- این که این داستان‌ها و این مجموعه‌ام را مدیون صداقت و بی‌پروایی آن‌ها هستم. حالا دو روز مانده به روز دانشجو؛ روزی که از همان اول هم وجه سیاسی‌اش بیشتر از وجه علمی یا اجتماعی‌اش بوده. حالا دانشجوهای ایرانی کمتر سیاسی‌اند. من این را بد نمی‌دانم. توی خارج از ایران هم همین اتفاق افتاده. جنبش‌های سیاسی دانشجویی دیگر به آن پررنگی سال‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ نیستند. «تخصصی شدن» پایش به این حوزه هم باز شده و کار سیاسی بیشترک سپرده شده به سیاسی‌کارها؛ جز در بزنگاه‌هایی که مساله آن‌قدر بزرگ است که همه اقشار جامعه را درگیر خود می‌کند و طبعا جوانان پرشور و اندیشمند دانشجو در صفوف اول فعالان قرار می‌گیرند. من دلم نمی‌خواهد این روز دانشجو را با بار سیاسی‌اش نگاه کنم. وجه اجتماعی‌اش به نظرم مهم‌تر و برایم جذاب‌تر است. همین آموزش و تأثیری که از دانشجوهایم گرفتم و نتیجه‌اش شد نوشتن مجموعه «اندر احوالات یک مدرس»، جزیی از همین وجه اجتماعی است. امروز که جامعه ایرانی در آستانه تغییر و تحولات مهمی قرار گرفته، دانشجوهای این سرزمین نقش مدنی / اجتماعی مهمی دارند که کاش بیش از پیش به آن واقف باشند. حالا دو روز مانده به روز دانشجو. این روز را گرامی می‌‎دارم. یک دنیا احترام و یک بغل گل سرخ به دانشجوهای ایرانی تقدیم می‌کنم و امیدوارم روزبه‌روز جسارت‌شان، واقع‌بینی‌شان، صداقت‌شان و شورشان بیشتر و بیشتر شود و کماکان خواسته‌های مشروع‌شان را -در هر زمینه مدنی‌ای که باشد- بیشتر از هر چیز دیگری محترم، خواستنی و مجاز بشمرند؛ رشد و توسعه‌ای اگر برای جامعه‌ای قرار باشد رقم بخورد، از همین‌جاهای به‌ظاهر کوچک است که خشت اولش بر زمین نهاده می‌شود.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد