کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس – ۸ (این جمع الوگرفته)

۹ آذر ۱۳۹۱

اوایل مهر بود. ترم تازه شروع شده بود و رخوت تعطیلات تابستون و کسالت شروع مهر، بدجوری کار رو سخت می‌کرد. از ظهر به بعد، آدم -فرقی نمی‌کرد استاد باشه یا دانشجو- ترجیح می‌داد لم بده رو یه مبل نرم و راحت، و گربه‌وار قیلوله کنه؛ حتی کسی مثل من که اصولاً میونه‌ای با خواب وسط روز نداشت. همیشه طول می‌کشه تا ترم درست‌وحسابی شروع بشه و رو دور بیفته، همیشه. بعدازظهری بود؛ ساعت اول بعد از ناهار. سر کلاس تو جااستادی نشسته بودم و مشغول حرف زدن درباره جریان‌های پیش‌مدرن تو معماری اوایل قرن بیستم اروپا بودم؛ بحثم رسیده بود به نهضت هنر نو و داشتم از آنتونی گائودی، معمار بزرگ اسپانیایی می‌گفتم. ناگهان، انگار الو افتاده باشه تو خرمنی، حس کردم تو کلاس ولوله افتاده. دوتا یا سه‌تا از دانشجوهام داشتن هروهر می‌خندیدن و این‌قدر هم که سعی می‌کردن بی‌صدا بخندن، اشک از چشم‌هاشون راه افتاده بود. اول محل نذاشتم، اما کمی که گذشت، دیدم نمی‌شه. آتیشی که تو خرمن افتاده بود، داشت هر لحظه به اطراف و اکناف سرایت می‌کرد. دانشجوهای خندون‌گریونِ توی کلاس که اول سه‌تا بودن و بعد شده بودن چهارتا، حالا پنج نفر بودن و هر کودوم از دانشجوهای دیگه کلاس هم این پتانسیل رو داشت که نفر ششم این جمع الوگرفته باشه. شَکَم برد که نکنه دگمه پیرهنم باز مونده، یا زیپ شلوارم پایین. باید یه‌جوری آرسن‌لوپن‌وار سرووضعم رو بررسی می‌کردم و مطمئن می‌شدم که همه‌چی سرجاشه؛ به‌خصوص زیپ شلوارم. خودکارم افتاد زمین و وقتی دولا شدم ورش دارم، نگاهی هم به زیپم انداختم. اگه دانشجوی زبل و تیزوبُزی توی کلاس می‌بود، حتماً متوجه نگاه کش‌دار من به زیپ شلوارم می‌شد. بسته بود. نفس راحتی کشیدم. آروم -به‌عنوان فکر کردن درباره موضوعی که می‌خواستم به بچه‌ها بگم و انگار تو گوشه‌ای از ذهنم خودش رو پنهون کرده بود- دستی به موهام کشیدم. موهام هم سیخ نشده بود روی کله‌م. خرمن داشت بیشتر و بیشتر تو آتیش فرو می‌رفت و من هنوز علتش رو نفهمیده بودم. ذهنم آشفته شده بود و کم‌کمک داشتم تمرکزم رو از دست می‌دادم. یک آن فکری از سرم گذشت. ورِ خوش‌بین یا شاید هم ور منطقی درونم گفت:

«شایدم خنده این بچه‌ها ربطی به تو نداشته باشه.»

همون‌طور که حرف می‌زدم و از یه طرف سعی می‌کردم تمرکزم رو از دست ندم و از طرف دیگه هم مواظب بودم بچه‌ها بو نبرن که دارم بین‌شون دنبال دلیل آتیش می‌گردم، شروع کردم به اسکن کردن کلاس و بچه‌ها. سخت بود.‌ دیگه نیگام به هرکی می‌افتاد، شروع می‌کرد خندیدن. و خنده‌ها مثل تیغی بود که به صورتم کشیده می‌شد. بالأخره یافتمش. یکی از صندلی‌ها رو یه‌وری گذاشته بودیم جلوی در که بسته نشه. به یکی از دانشجوها که با تأخیر اومده بود، گفته بودم همون جلوی در روی صندلیه بشینه. جوری که اون نشسته بود روش تقریباً به کلاس بود و همه می‌دیدنش. خوابش برده بود، نه از این چرتای ملوس بعدازظهری که هی چشمای آدم می‌افته رو هم و هی آدم به خودش می‌گه «نه تو نباس خوابت ببره»ها، نه، خوابش برده بود، چنان که کله‌ش افتاده بود پایین و لپاش هی پر و خالی می‌شد. چند ثانیه -شاید دو سه ثانیه- خیره نگاهش کردم. خیالم راحت شده بود و آرامش ازدست‌رفته‌م داشت ذره‌ذره بازسازی می‌شد. زدم زیر خنده و سری تکون دادم. و این شد مجوزی برای بچه‌ها که خنده‌های زیرجلکی‌شون رو بیارن روی لب‌هاشون و دیگه تلاشی برای بی‌صدا خندیدن و اشک ریختن نکنن. کلاس چند دقیقه‌ای مختل شد، اما خواب رفیق‌مون سنگین‌تر از این حرفا بود که مزاحمتی براش ایجاد شه.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد