کارگاه که تمام شد، یکی از بچهها آمد سراغم و گفت «یه چیزی بپرسم، جوابم رو صادقانه میدی؟» گفتم «سعی میکنم… البته اگه به داستان مربوط بشه.» و لبخند زدم. گفت «من این هفته کارای فلانی و فلانی و فلانی رو خوندم. [این فلانیها همه از نویسندههای کموبیش اسمورسمدار متأخر ایرانی هستند.] دوتا کار هم از پاموک و مودیانو خوندم.» و سکوت کرد. سکوتش که طولانی شد، گفتم «این جملههات همه خبری بودن، سوالت چی بود؟» گفت «حق دارم به این نتیجه برسم که فاصله خیلی زیاده و گوش ندم به حرفت که میگی باید داستان ایرانی هم بخونیم؟» بهش گفتم میتواند و باید موضوع را از دو دیدگاه بررسی کند. اولی (که پیشتر هم در یادداشتها و مقالههایی بهش اشاره کردهام) این است که آنچه از ادبیات سایر کشورها به دست ما میرسد، تمام ادبیات آن سرزمینها نیست؛ گزیدهای است که مترجمان پس از بررسی و مطالعه و بر اساس معیارهای مختلف تصمیم به ترجمهاش میگیرند. موراکامی نمونه نوعی نویسندههای ژاپنی نیست. پاموک هم نماینده تماموکمال نویسندههای ترک نیست. در همان سرزمینها -و هر سرزمین دیگری- اکثریت با نویسندههایی است که ادبیات بدنه را تشکیل میدهند. حالا یک ایرادی هم وجود دارد که نویسندههای سرزمین ما بیشترشان دوست دارند خودشان را قله ادبیات متعالی و فرهیخته معاصر بدانند، اما این دلیل نمیشود که برداریم تمام آنها را با پاموک و مودیانو مقایسه کنیم. اگر از زاویه درست و با توقع منطقی و فارغ از مقایسههای غیرمنطقی به ادبیات معاصرمان نگاه کنیم، اتفاقا قابلیتهای نثری و زبانی خوبی را میتوانیم در آن بیابیم و گهگاه ممکن است به شخصیتهای داستانی جذاب، تصویرهای بدیع یا ایدههای بکری هم بربخوریم. بدیهی است که این دیدگاه کامل نیست و هنوز خالیهایی دارد که باید پر شوند. دیدگاه دوم شاید بتواند در نقش مکمل ظاهر شود. نویسندههای ما و ادبیات داستانی ما دچار یک فقدان اساسیاند: عدم شناخت داستان. شناخت چطور به وجود میآید؟ مستقیمترین راه مطالعه آثار ادبی است. این -با کمی اغماض و با فرض کتابخوان بودن نویسندههای ایرانی- عامترین شیوه در کشور ماست؛ هرچند آسیبهایی چون عدم وجود یک نظام ترجمه هدفمند و دقیق و برنامهریزیشده و در نتیجه پراکندهکاری، و جدیداً سوار روی موج بازار آن را تهدید میکند. راه دیگر دانشگاه و آکادمی است که ما نداریم و معلوم نیست کی وقتش خواهد رسید که ادبیات داستانی -بهعنوان یک رشته مستقل- شأن حضور در فضای آکادمیک را پیدا کند. بهجای آکادمی، ما کارگاههای داستاننویسیای را داریم که معمولاً مدرسانش همان نویسندههایی هستند که بالاتر گفتم دچار یک فقدان اساسیاند. راه دیگر به دست آوردن شناخت، مطالعه منابع تئوری و آموزشی است. اگر کتابهایی را که بهجای «داستان» به حواشی داستان میپردازند (و البته در جایگاه خودشان گاه کتابهای باارزشی هم هستند) و کتابهایی را که اگر نخواهم بگویم تاریخمصرفشان گذشته، باید بگویم قدیمی شدهاند و در بهترین حالت بهعنوان منابع کلاسیک قابلمطالعهاند، بگذاریم کنار، کتابهای بهروز و بهدردبخور تألیف و ترجمه در حوزهی «فن داستاننویسی» در ایران به زحمت به ۵۰تا میرسد؛ که تازه تألیفها هم خیلیهایشان رونویسی از ترجمهها هستند و ترجمهها هم خیلیهایشان بیکیفیت و توأم با کجفهمی. شکل مستقیمتر بیان مسأله این است که: یک نویسنده ایرانی (که معمولاً هم جز فارسی زبان دیگری بلد نیست و نمیتواند منابع را دستاول به انگلیسی یا فرانسوی یا آلمانی بخواند) اگر خیلی همت داشته باشد، در نهایت تمام دانشش از «فن داستاننویسی» به همین حدود ۵۰تا کتاب میرسد. حرفهایم را به این نقلقول از شیخ بهایی ختم شد که: حال متکلم از کلامش پیداست / از کوزه همان برون تراود که در اوست.