کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تأملی بر مقوله «حضور جامعه در داستان» با تمرکز روی مجموعه‌داستان «هیچ‌وقت پای زن‌ها به ابرها نمی‌رسد» سلام کتاب – ۸۲ (همین که نماندیم قصه شد)

۲۲ مهر ۱۳۹۱

 

  1. یک زمانی- به‌خصوص در میانه‌ها و اواخر دهه هفتاد- بحث سوبژکتیویته یا لزوم برخورداری از قرائتی شخصی در مواجهه با پدیده‌های مختلف خیلی در میان اهالی اندیشه و ادبیات داغ بود. بحث خوبی هم بود. بیشتر حول این می‌گشت که هیچ دلیلی ندارد همه آدم‌ها -هنرمندان مؤلف که جای خود دارند- از نگاهی رسمی، قالبی، قراردادی، عرفی یا چیزی از این دست تبعیت کنند. هرکسی حق دارد نگاه و برداشت شخصی خودش را از موضوعات داشته باشد. و اصلاً این‌جاست که تکثرگرایی (پلورالیسم) شکل می‌گیرد و جامعه می‌تواند به‌سمت چندصدایی شدن حرکت کند. تا این‌جای کار خیلی خوب بود و داشت -واقعاً داشت- دریچه جدیدی را برای بحث و اندیشه در جامعه ایرانی باز می‌کرد. گسترده‌تر شدن این مبحث کم‌کمک پایش را به ادبیات باز کرد و نویسنده‌هایی -آگاهانه یا ناخودآگاه- سعی کردند با این استراتژی داستان‌هایشان را بنویسند. و این‌جا -درست مثل خیلی بزنگاه‌های دیگر- همان‌جایی بود که به قول رضا قاسمی در «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها»یش، کار بیخ پیدا کرد. جز چند اثر موفق، سایر آثاری که تحت‌تأثیر این مباحث نظری نوشته شدند، آثاری بودند به‌شدت شخصی و ذهنی و به دور از جامعه و مسایل عینی. شخصی‌گری این آثار گاه به‌حدی بود که آدم مدام از خودش یا در ذهنش از نویسنده سؤال می‌کرد اصلاً چه دلیلی داشته انتشار این نوشته‌ها، وقتی آن‌قدر نشانه‌ها و ارجاعات شخصی تویش هست که برای خواننده هیچ قابل درک نیست. ایراد بزرگ‌تر این دست آثار -به زعم من- فاصله‌ای بود که روز‌به‌روز از جامعه می‌گرفتند. یکی از ریشه‌های این بحران مخاطب ادبیات داستانی در کشور را می‌توان در همین شخصی‌گری آثار و دوری‌شان از جامعه و مسایل عینی و ملموس آن دانست. بحث من بحث ادبیات متعهد و رسالت روشنفکر و چیزهایی از این دست نیست -که آن‌ها هم در جای خودشان مباحث مهمی‌اند- بحث من توقع به‌جا و به‌حق مردم و جامعه از ادبیات است.

۲ . یکی از کتاب‌هایی به‌تازگی خوانده‌ام و بعد از مدت‌ها دیده‌ام که نویسنده‌اش مسایل مبتلابه جامعه را در کانون توجهش قرار داده و انگار نمی‌خواهد دخیل‌بند بی‌خیالی باشد که آمده خودی نشان بدهد و برود، مجموعه‌داستان «هیچ‌وقت پای زن‌ها به ابرها نمی‌رسد» (ثالث – ۱۳۹۱) نوشته مرضیه سبزعلیان است. این مجموعه شانزده داستان دارد که خوب‌هایشان «فردای چهارشنبه»، «آخرش خلاص می‌شوی از دستم»، «ساق پاهای زنی میان زنبق‌ها»، «سرگردانی یک بوس کوچولو» و «زنی در همین حوالی» است. نثر داستان‌ها، نثری روان و خوش‌خوان است و گرچه نه همیشه، اما گاهی به نثر ژورنالیستی پهلو می‌زند و شکلی گزارش‌گونه به خود می‌گیرد. «هیچ‌وقت پای زن‌ها به ابرها نمی‌رسد» از آن کتاب‌هایی است که باید همین اول کار نظرم را درباره‌شان شفاف بگویم. از نظر تکنیکی داستان‌های این مجموعه حتماً جای کار بیشتری دارند و شاید بعدها حتی خود سبزعلیان هم چندان افتخاری بهشان نکند. اما آن‌چیزی که این مجموعه را خواندنی می‌کند، دید نویسنده و نگاه او به مسایل است. او به‌جای افتادن به ورطه شخصی‌گرایی، در روایت‌های داستانی‌اش مسایل و موضوعاتی را مطرح می‌کند که هرکدام‌شان برای زنان ایرانی می‌توانند معضلی بزرگ باشند. او موقعیت متزلزل زنان را به تصویر می‌کشد و بهترین جای ماجرا -دست‌کم به نظر من- این است که سبزعلیان در همه داستان‌هایش آشکارا از فمینیسم فاصله می‌گیرد و بی‌طرفانه و غیرمغرضانه به تصویر کردن آدم‌هایش می‌پردازد. این درست که زنان داستان‌های او گاه توسط همسران‌شان یا مردهای دیگری مورد اهانت یا آزار قرار می‌گیرند، اما او به‌خوبی نشان می‌دهد که خود این زنان هم چندان بی‌تقصیر نیستند، چندان مظلوم نیستند، و چندان مبرا نیستند. زنان داستان‌های او نه مبارزند، نه قهرمان، وقتی در وضعیت و موقعیت بغرنجی قرار می‌گیرند، یا به فالگیر و رمال پناه می‌برند، یا دست به ساده‌ترین انتخاب می‌زنند. شاید هم برای همین است که هیچ‌وقت پایشان به ابرها نمی‌رسد. پیشنهاد این هفته «سلام کتاب» در عمق خود نگاه اجتماعی متین و نگرش عاری از پیش‌داوری و پیش‌قضاوتی را دارد، که مدتی است در ادبیات داستانی ما کم‌پیداست.

  1. بی‌ارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقولة فرهنگ: بیستم مهر -پنج‌شنبه هفته گذشته- روز حافظ بود، و من تمام روز با خودم فکر می‌کردم یک هنرمند، یک ادیب باید چقدر آثارش پرمغز و آکنده از معنا باشد، که هشت قرن مردم آن‌ها را بخوانند و از ظن خود یارش شوند؛ حتی خیلی پیش‌تر از آن‌که اصلاً ژاک دریدایی حرف از قرائت‌های متعدد برخاسته از یک متن زده باشد و رولان بارتی مرگ مؤلف را تئوریزه کرده باشد. و باز به این فکر می‌کردم که یک هنرمند چقدر باید نگاهش پخته باشد و چقدر باید به آثارش ایمان داشته باشد تا بتواند آن‌ها را بیت‌الغزل معرفت بخواند و به خودش آفرین بگوید: «شعر حافظ همه بیت‌الغزل معرفت است / آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش…» دیگر این‌که هیچ‌وقت نمی‌توانم به حافظ فکر کنم و آرامگاه زیبا و خیال‌انگیزش نیاید جلوی چشمم. باغ آرامگاه حافظ با آن نارنج‌های درخشانی که از درخت‌هایش آویخته‌اند، آدم را با خودش تا کجاهای خیال که نمی‌برد. و آن بنا، آن بنای یادمانی شاخص که طراحش آندره گدار (۱۹۶۵ – ۱۸۸۱)، معمار و باستان‌شناس فرانسوی است و آدم شگفت‌زده می‌شود از این‌همه ظرافت و دقت و این کمپوزیسیون خوش‌ساخت. اهمیت کار گدار بیشتر از هرچیزی در الهام گرفتن از معماری استخوان‌دار ایرانی برای رسیدن به کمپوزیسیون و فرمی مدرن است؛ نوعی قرائت شخصی (سوبژکتیو) از میراثی عظیم. و این -در کمال شگفتی- کاری است که نمونه‌اش را خودِ معماران ایرانی در این هفتاد هشتاد ساله اخیر کمتر توانسته‌اند انجام دهند؛ کمتر که می‌گویم، یعنی واقعاً چیزی در حدود انگشتان دو دست. فکر می‌کنم روز پنج‌شنبه، تنها روز حافظ نبود، روز آندره گدار هم بود. او با خلق مجموعه‌ای بدیع و هنرمندانه این اقبال را پیدا کرده که نامش در کنار نام لسان‌الغیب، حافظ شیرازی برای همیشه در ذهن و زبان ایرانیان ماندگار شود.

گروه‌ها: سلام کتاب

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد