کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

درباره فئودور داستایسفکی و «شب‌های روشن»اش سلام کتاب – ۱۱۶ (یک دقیقه خوشبختی کامل)

۲۱ مرداد ۱۳۹۲

 

  1. اندیشه و ادبیات قرن نوزدهم جهان، بی‌حضور فئودور داستایفسکی (۱۸۸۱ – ۱۸۲۱) بی‌تردید چیزی کم می‌داشت؛ نویسنده چیره‌دستی که در جوانی با درجه افسری کارمند اداره مهندسی روسیه تزاری شد و با رمانی که در بیست‌وپنج‌سالگی نوشت -مردم فقیر- برای خودش شهرتی به‌هم زد و در بیست‌وهشت‌سالگی پس از تجدیدنظر در حکم اعدامش به جرم براندازی، محکوم به چهار زندان و سپس تبعید به سیبری و خدمت در لباس سرباز ساده شد و در آن‌جا بود که دچار صرع شد -عارضه‌ای که تا پایان عمر رهایش نکرد- و بعد با درخواستی که برای تزار الکساندر دوم نوشت، اجازه پیدا کرد به سن‌پترزبورگ برود و باقی عمرش را -به‌جز چند سفر به اروپا- در آن‌جا بگذراند، نویسنده‌ای که در میان کارهایش چند اثر رشک‌برانگیز هست که هرکدام‌شان به‌تنهایی می‌تواند برای همه اعتبار همه عمر ادبی یک نویسنده کافی باشد: «شب‌های روشن» (۱۸۴۸)، «خاطرات خانه مردگان» (۱۸۶۲)، «جنایت و مکافات» (۱۸۶۶)، «قمارباز» (۱۸۶۷)، «ابله» (۱۸۶۹)، «جن‌زدگان» (۱۸۷۲) و «برادران کارامازوف» (۱۸۸۰).

داستایفسکی برخلاف بسیاری از نویسنده‌های هم‌عصرش -ایوان تورگنیف (۱۸۸۳ – ۱۸۱۸) و لئو تولستوی (۱۹۱۰ – ۱۸۲۸)- که برخاسته از خانواده‌های متمول و زمین‌دار بودند، فرزند خانواده‌ای از طبقه متوسط روسیه زمان خود بود. پدرش پزشکی مهاجر بود و مادرش دختر تاجری در مسکو. یکی از مشخصه‌های آثار داستایفسکی و وجوه تمایزش با آثار نویسنده‌های بزرگ روسیه در آن زمان به همین تفاوتی برمی‌گردد که پایگاه و جایگاه اجتماعی خانواده او داشته و طبعاً در آن ساختار سیاسی، اقتصادی و اجتماعی به‌طور مستقیم روی آموزش و به‌تبع آن جهان‌بینی افراد تأثیر می‌گذاشته است.

قدرت داستایفسکی در آثارش برمی‌گردد به پردازش شخصیت‌ها و نفوذ به ریزه‌کاری‌های روحی و روانی آن‌ها. این درست که او بسیار به الکساندر پوشکین (۱۸۳۷ – ۱۷۹۹) و نیکلای گوگول (۱۸۵۲ – ۱۸۰۹) و چارلز دیکنز (۱۸۷۰ – ۱۸۱۲) و فریدریش شیلر (۱۸۰۵ – ۱۷۵۹) و اونوره دو بالزاک (۱۸۵۰ – ۱۷۹۹) علاقه‌مند بود، اما در آثارش شیوه و اسلوب ویژه‌ای دارد که به او شخصیتی شاخص و منحصربه‌فرد می‌دهد. شخصیت‌های داستان‌های داستایفسکی اغلب دچار بحران‌های روحی، روان‌رنجوری، پریشان‌احوالی و اختلال‌های عصبی‌اند و عمل‌ها و عکس‌العمل‌های غیرطبیعی یا نامتعادل از خودشان بروز می‌دهند. داستایفسکی خودش جایی می‌گوید (نقل به مضمون): «من فقط نوشتن یک اثر را شروع می‌کنم، بعد این خود شخصیت‌ها هستند که داستان را به پیش می‌برند.» با چنین اظهارنظر یا موضع‌گیری‌ای می‌شود این‌طور برداشت کرد که رابطه‌ای متقابل میان او و شخصیت‌های داستانی‌اش برقرار بوده و از هم تأثیر و تأثر داشته‌اند؛ «مثل کسی که خواسته باشد ارواحی را احضار کند ولی در درجه اول حضور خود را در حالت دوگانگی شخصیت، همراه با یک شبح خیالی در میان آن‌ها بیاید.» (داستایفسکی / آثار و افکار، کریم مجتهدی، انتشارات هرمس) شاید یکی از ریشه‌های گره‌های عصبی و روانی خود داستایفسکی در زندگی‌اش هم در همین موضوع قابل ردیابی باشد.

  1. «در اوایل تابستان در منطقه قطب شمال هوا مانند غروب مه‌آلودی روشن است. این شب‌ها را شب‌های روشن یا سپید می‌نامند.» داستان بلند «شب‌های روشن» (۱۸۴۸) را داستایفسکی در نخستین سال‌های نویسندگی‌اش نوشت. این داستان در ۶ پاره روایت می‌شود و چهار شب و یک صبح از زندگی راوی بی‌نام داستان را دربرمی‌گیرد. در شب نخست او -که در تنهایی مطلق به سر می‌برد- موقع پرسه زدن در شهر به‌طور اتفاقی با ناستانکا آشنا می‌شود. در سه شب بعدی او و ناستانکا در خیابان‌های سن‌پترزبورگ پرسه می‌زنند و از خودشان، از زندگی‌شان، از رویاها و خیال‌های‌شان و از عشق‌شان برای هم می‌گویند و در پایان شب چهارم ناستانکا معشوق گم‌شده‌اش را بازمی‌یابد، و به‌ظاهر داستان‌ مصاحبت‌شان به پایان می‌رسد. اما نه راوی و نه ناستانکا دیگر آن آدم‌های چهار روز پیشتر نیستند و نمی‌توانند هم باشند. کسی که برای لحظه‌ای -حتی برای لحظه‌ای- نور عشق روی زندگی‌اش تابیده باشد، دیگر نمی‌تواند آن آدم سابق باشد. داستایفسکی «شب‌های روشن» را با زاویه‌دید اول‌شخص روایت می‌کند و این انتخاب هوشمندانه‌ای است؛ چراکه خواننده خیلی زود به راوی نزدیک می‌شود و با او احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کند. علاوه بر این با ناستانکا هم از زبان راوی آشنا می‌شود و گام‌به‌گام نزدیک شدن عاطفی راوی به او را در کلام و حرکات و سکناتش می‌بیند و احساس می‌کند. «شب‌های روشن» داستانی بسیاری صمیمی است، از آن دست داستان‌هایی که هر نویسنده‌ای آرزوی نوشتن‌شان را دارد، از آن دست داستان‌هایی که موضوع پیچیده و ایده خیلی محیرالعقولی ندارد، اما به چنان ترکیب‌بندی کامل و سالمی دست پیدا کرده، که خواننده برای خواندن کلمه به کلمه‌اش میخ‌کوب می‌شود. یکی از تکان‌دهنده‌ترین بخش‌های داستان، شب دوم آن است؛ جایی که راوی شروع می‌کند داستان زندگی و تنهایی‌هایش را برای ناستانکا تعریف کردن و برای این روایت، از زاویه‌دید سوم‌شخص استفاده می‌کند و شخصیت اصلی روایتش را -که خودش باشد- «قهرمان» می‌نامد. و این‌جا داستایفسکی چه تصویر هولناکی از انسان مدرن به تصویر می‌کشد: قهرمانی که در اوج تنهایی است؛ چه قهرمان تراژیکی. «شب‌های روشن» پایان پارادوکسیکالی دارد. رسیدن ناستانکا به معشوقش شکلی از پایان خوب را در ذهن تداعی می‌کند -او غرق شادی است و راوی هم از شادی او شاد است- اما در عین حال، هم راوی، هم ناستانکا و هم خواننده ناگهان درمی‌یابند که به پایان این شب‌های روشن رسیده‌اند؛ این شب‌های سپید. در صبح آخر داستان، راوی که هنوز نتوانسته این هم‌نشینی پارادوکسیکال شادی و اندوه را درک و هضم کند، از خودش می‌پرسد: «راستی خدای مهربان، آیا یک دقیقه خوشبختی کامل برای یک عمر کافی نیست؟» پیشنهاد این هفته «سلام کتاب» را سروش حبیبی ترجمه و نشر ماهی منتشر کرده است.
  2. بی‌ارتباط با کتاب، اما مرتبط با مقوله فرهنگ: جمعه ۱۸ مرداد برابر با ۹ آگوست سالگرد بمباران اتمی ناکازاکی بود؛ سه روز قبلش -۶ آگوست- هم سالگرد بمباران اتمی هیروشیما. حقیقت امر این است که مدت‌هاست بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی اهمیت تراژیکش را برایم از دست داده. در خونبار بودن و غیرانسانی بودنش هنوز هم تردیدی ندارم، اما دیگر برایم آن بار تراژیک را ندارد. این درست که در بمباران‌های اتمی دویست‌وبیست‌هزار انسان کشته شدند. اما کمی بعد از بمباران دوم، امپراتور ژاپن با پارچه‌ی سفید آمد روی صفحه‌‌ی تلویزیون و اعلام تسلیم کرد و جنگ جهانی دوم رسما تمام شد. آمارها می‌گویند در طول این جنگ هفتاد میلیون نفر کشته شدند. تراژدی، بمباران اتمی نیست، این است که آدم‌کشی سازمان‌یافته و استفاده از سلاح کشتار جمعی در استحاله‌ای آهسته و آرام، برای انسان تبدیل می‌شود به سرگرمی‌. و برای وادار کردنش به کنار گذاشتن سرگرمی بزرگ‌تر -و خطرناک‌تر هم- ناگزیر باید سرگرمی کوچک‌تری را گذاشت دم دستش. هر سال در روز ۹ آگوست درناهای کاغذی از همه‌جای جهان به ناکازاکی می‌روند. من هم شاید روزی بنشینم و هزار درنا درست کنم -با پس‌زمینه‌ی تکرار مدام ِ نام ساداکو کوچولو- تا آرزوهایم برآورده شوند. اما ته قلبم به همه‌ی قربانیان بمباران اتمی خواهم گفت: «شما -همچون عیسی میسح- تاوان گناه انسان بودید… گاه هیچ راه فراری وجود ندارد.»

 

گروه‌ها: سلام کتاب

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد