کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

در باب حرفه داستان‌نویسی سلام کتاب – ۶۳ (البته که می‌تونی)

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

پیش از نوشتن: «سلام کتاب» در یکی از یادداشت‌های ایام نمایشگاه مطلبی نوشت درباره اهمیت داستان. آن مطلب بازخوردهای مثبت زیادی داشت و فکر کردم می‌شود گه‌گاه درباره موضوعات مربوط به داستان‌نویسی مسایلی را در «سلام کتاب» مطرح کنم. یکی از مهم‌ترین سؤال‌هایی که یک تازه‌کار با آن دست‌به‌گریبان است، این است: «اصلاً می‌تونم نویسنده بشم؟» چندوقت پیش مقاله‌ای خواندم به نام «البته که می‌تونی»، نوشته موریل اندرسن، داستان‌نویس و ویراستار آمریکایی. مقاله تلاش می‌کرد به همین سؤال جواب بدهد. برای فتح‌باب در خصوص مطرح کردن مسایل مربوط به داستان‌نویسی، فکر کردم دست‌به‌دامن یک پیش‌کسوت شوم، برای همین هم خلاصه‌ای از همان مقاله را اینجا می‌آورم. ناگفته هم نماند که علاقه‌مندان می‌توانند نسخه کامل این مقاله را در کتاب «حرفه: داستان‌نویس» که به‌زودی توسط نشر چشمه وارد بازار کتاب خواهد شد، بخوانند:
اگر شما هم مثل من بودید، نمی‌توانستید در برابر نوشتن مقاله‌ای دربارة اسلوب‌های داستان‌نویسی مقاومت کنید. من دربارة این موضوع مقاله‌های زیادی خوانده‌ام که بعضی‌شان دربارة الهام و جوشش بوده و بعضی‌شان دربارة تمرین و کوشش: در روز -هر روز- هزار کلمه بنویسید، میز کارتان را دور از پنجره‌هایی با چشم‌انداز اغواکننده قرار دهید، دربارة داستان‌تان صحبت نکنید، آن را بنویسید، و ادامه دادن را همیشه ادامه دهید. اما یک نکته وجود دارد که من هرگز در هیچ‌کدام از این مقاله‌ها با آن روبه‌رو نشده‌ام و فکر می‌کنم که نکتة بسیار مهمی است. رالف والدو امرسون (۱۸۸۲-۱۸۰۳) -فیلسوف و نظریه‌پرداز آمریکایی- آن را به این شکل مطرح می‌کند: «یک رهبر می‌تواند ما را صرفاً به انجام کارهایی وادارد که خودمان توان انجام‌شان را داریم.»
نویسندة تازه‌کاری که یا با آدم تأثیرگذاری رابطه‌ دارد یا خودش می‌تواند برای خودش یک دوست، معلم یا رییس باشد، در آغاز کار از امتیاز بزرگی برخوردار است. بسیاری از نویسندگان جوان سرشار از عدم اعتمادبه‌نفس هستند. اما بیایید واقعیت را فراموش نکنیم. مسیر رسیدن به یک صفحة چاپ‌شده برای بیشترِ ما مسیری پر از دست‌انداز است. حتی برای نویسنده‌های پابه‌سن‌گذاشته‌تر و باتجربه‌تر هم روزهایی پیش می‌آید که انتظار می‌کشند چیزی به فکر واداردشان تا بتوانند برای گذران زندگی داستانی بنویسند. من این خوشبختی را داشتم که درست در لحظاتی که لازم بود، پدرم با صدای بلند فریاد می‌زد: «البته که می‌تونی.» بعدتر هم دوست نویسنده‌ای داشتم که همیشه من را از باتلاق عدم اعتمادبه‌نفس بیرون می‌آورد. بازهم بعدتر رییسی داشتم که «البته که می‌تونی‌»هایش کمکم کرد به‌عنوان شغل دوم در مؤسسه‌ای فرهنگی کاری دست‌و‌پا کنم؛ کاری که بدون آن قوت قلب دادن‌ها نمی‌توانستم به آن سادگی و بدون ترس و نگرانی قبولش کنم.
وقتی پدرم برای اولین بار فریاد زد «البته که می‌تونی»، سال دوم دبیرستان بودم. به‌تازگی از شهر کوچکی که زادگاهم بود، به شهری بزرگ‌تر رفته بودیم. من آن شهر کوچک را دوست داشتم و درباره‌اش مقاله‌ای نوشته بودم. بیشتر از هرچیزی دلم می‌خواست که آن مقاله را در مجلة همان شهر کوچک ببینم. اما آن مجله، هفته‌نامه‌ای بود با بودجه‌ای بسیار کم، و به همین دلیل هم تقریباً از هیچ آدم ناشناخته‌ای مطلب چاپ نمی‌کرد و قطعاً -دست‌کم من این‌طور فکر می‌کردم که- از یک پسربچة دبیرستانی هم. پدرم گفت نوشته‌ات عالی است و این جمله، همة چیزی بود که به آن احتیاج داشتم. مقاله را با نام مستعار برای دفتر مجله پست کردم. به‌این‌ترتیب سردبیر نمی‌توانست بفهمد که چقدر جوان بودم. نامة دیگری هم همراه مقاله‌ام فرستادم که کارم را صرفاً یک همکاری با آن مجله معرفی می‌کرد. به‌این‌ترتیب مسألة دستمزد هم منتفی شد. مقالة من در شمارة هفتة بعد آن مجله چاپ شد و نامة محبت‌آمیزی هم از سردبیر دریافت کردم که به‌خاطر همکاری بی‌نظیرم از من تشکر می‌کرد.
چند سال بعد با دوستی آشنا شدم که سن‌وسالش خیلی بیشتر از من نبود، اما مطالب زیادی در مجله‌های آموزشی چاپ کرده بود. بحث‌های مفصل و جذابی دربارة نوشتن باهم داشتیم. او بعضی از کارهایم را خواند، چند مجله را برای چاپ‌شان پیشنهاد داد و وقتی بی‌میلی‌ام را دید، فریاد زد «البته که می‌تونی». کارهای اولیة من، که مقاله‌هایی دربارة هنرها و صنایع دستی کودکان بود، به‌خاطر قوت قلب دادن‌های آن دوست چاپ شد.
وقتی سن‌وسال‌مان بیشتر می‌شود، نسبت به عدم اعتمادبه‌نفسمان خونسردتر می‌شویم. می‌پذیریم که وجود دارد و درعین‌حال متوجه می‌شویم که باید بر آن غلبه کنیم. این، خیلی شبیه آن چیزی است که برای بازیگرها پیش می‌آید. بسیاری از بازیگران اعتراف کرده‌اند که حتی بعد از سال‌ها کار روی صحنه، بازهم در شب‌های افتتاحیه می‌خواهند از ترس بمیرند. قلبشان مثل طبل سرخ‌پوست‌ها می‌زند، دهانشان -انگار که در طوفان شن گرفتار شده باشند- خشک می‌شود و دست‌هایشان عرق می‌کند. آیا این‌ها بازیگرها را از کار بازمی‌دارد؟ نه، چون‌که همة این‌ها را قبلاً هم تجربه کرده‌اند، بارها و بارها، و در نتیجه از پشت‌صحنه با شجاعت به‌سمت صحنه و روشنایی نورافکن‌ها گام برمی‌دارند. بی‌تردید بسیاری از آن‌ها می‌توانند روزی را به یاد بیاورند، که یک نفر ایستاده بوده در گوشه‌ای، لبخند زده بوده، گفته بوده «البته که می‌تونی» و به جلو هلشان داده بوده.
بعد از آن سال‌‌های‌سال در یک نگارخانه کار می‌کردم و دربارة نمایشگاه‌ها، کلاس‌های کودکان و فعالیت‌های فوق‌برنامه مطالبی می‌نوشتم. پیش از یکی از نمایشگا‌ه‌های مهمی که قرار بود برگزار کنیم، مجلة معتبری از ما خواست دربارة مجموعه‌ای که از موزه‌ها، کتابخانه‌ها، نگارخانه‌ها و مجموعه‌های شخصی سراسر کشور جمع‌آوری کرده بودیم، مقاله‌ای بنویسیم. من آشنایی چندانی با تاریخ هنر نداشتم و فکر می‌کردم که مدیر نگارخانه آن مقاله را می‌نویسد، اما او نظر دیگری داشت: «کسی که می‌خواد نویسنده بشه تویی، نه من. می‌تونم تو تحقیق بهت کمک کنم، اما مقاله رو تو باید بنویسی… البته که می‌تونی.»
تعداد کمی از ما آن‌قدر خوشبختیم که همیشه کسی کنارمان باشد و در زمینة نوشتن بهمان قوت قلب بدهد. اگر در ابتدای کارمان از کسانی که برای‌شان اهمیت قایل هستیم، جملة «البته که می‌تونی» را به‌اندازة کافی بشنویم، طنینش تا سال‌های‌سال در قلب‌مان باقی خواهد ماند. من در طول سال‌های فعالیتم به‌عنوان یک نویسندة مستقل طنین این کلمات را بارها و بارها شنیده‌ام. فراوان بوده‌اند موضوعاتی که با جسارت روی‌شان پژوهش کرده‌ام و درباره‌شان نوشته‌ام، و همة این‌ها، به‌خاطر تأثیر همین سه کلمة ساده بوده: «البته که می‌تونی.»
اگر نویسنده‌ای جوان هستید، آرزوی من این است که خویشاوندی یا دوستی یا معلمی یا رییسی داشته باشید، که به شما ایمان داشته باشد. در سال‌های پیش روی‌تان بارها و بارها اتفاقاتی خواهد افتاد که به اعتمادبه‌نفس‌تان لطمه خواهد زد. در چنین مواقعی ایمان آن‌ها به شما و قوت قلبی که به شما می‌دهند، برای‌تان بسیار مفید خواهد بود. اگر هم دیگر به این جوانی‌ها نیستید، آرزوی من این است که به دوروبرتان نگاهی بیندازید. جایی -شاید آن‌قدر نزدیک که بتوانید حتی لمسش کنید- نویسندة جوانی هست که هنوز دارد دست‌وپا می‌زند و به شما نیاز دارد. او را پیدا کنید و به او بگویید: «البته که می‌تونی.»

گروه‌ها: سلام کتاب

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد