کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

سلام کتاب – ۹۳ (نویسندگی مادرزادی است؟)

۲۰ دی ۱۳۹۱

هری گلدن / کاوه فولادی‌نسب

 

آدم‌ها نویسنده به دنیا نمی‌آیند، همان‌طور که مدیر اقتصادی یا قهرمان بولینگ به دنیا نمی‌آیند. اگر بپذیریم که چیزی به نام نویسنده مادرزاد وجود دارد، آن‌وقت باید بپذیریم که چیزی هم به نام نویسنده بدِ مادرزاد وجود دارد. شرایط متافیزیکی حول‌وحوش چنین مقوله‌ای بیش از حد پیچیده خواهد شد و جلوی وجود هر معیاری برای ارزیابی و ارزشیابی را خواهد گرفت.

شما اگر می‌توانید یاد بگیرید که چطور بند کفش‌تان را ببندید، احتمالاً می‌توانید این را هم یاد بگیرید که چطور داستان بنویسید. البته میان این دو کار تفاوتی وجود دارد. شما مجبورید بند کفش‌تان را ببندید، وگرنه نمی‌توانید به مهدکودک بروید! اما هیچ‌کس مجبور نیست نویسنده شود.

چه چیزی انسان را تبدیل به نویسنده می‌کند؟ کار. چه جور کاری؟ بیشتر از هر چیزی، خواندن آثار نویسندگان دیگر، به‌خصوص نویسندگان خوب؛ آن‌هایی که حرفی برای گفتن دارند.

هنرمندان با تعابیر استاندارد انسانی و روانی قابل توضیح نیستند. من نمی‌توانم ویلیام شکسپیر (۱۶۱۶ – ۱۵۶۴) را توضیح دهم یا تفسیر کنم، نمی‌توانم موتزارت (۱۷۹۱ – ۱۷۵۶) را توضیح دهم یا تفسیر کنم، همین‌طور هم نمی‌توانم بگویم دقیقاً چه عاملی است که «برگ‌های علف» را به بهترین شعر آمریکایی تمام دوران تبدیل می‌کند. اما درباره بیشتر نویسنده‌ها یک نکته مهم را می‌دانم: آن‌ها نمی‌توانند نویسنده باشند، مگر این‌که پیش از آن خواننده باشند. به‌وسیله خواندن است که نویسنده می‌تواند با گذشته ارتباط برقرار کند. و تنها به‌وسیله ارتباط با گذشته است که می‌تواند نسبت به زمان حال و آن‌چه که قرار است در آینده اتفاق بیفتد، درک درستی به دست بیاورد.

بعضی از کارهایی که ارنست همینگوی (۱۹۶۱ – ۱۸۹۹) انجام می‌داد، برای نویسندگان جوان بسیار خطرناک بودند. او با بطری جین و چوب ماهیگیری عکس می‌گرفت و همیشه درباره داد و فریادهایش در مسابقات گاوبازی و سایر ماجراجویی‌هایش در اسپانیا، کوبا، فرانسه و آفریقا صحبت می‌کرد. همینگوی نویسندة بزرگی بود؛ یکی از بزرگ‌ترین‌های قرن بیستم. شاید اگر در حال مطالعه عکس می‌انداخت، عکس‌هایش به‌اندازه همان عکس‌های ماهیگیری و شکار خوب از آب درمی‌آمد. به‌هرحال او بیشتر از این‌که ماهیگیری کند یا الکل بنوشد، مطالعه می‌کرد. او در تمام طول زندگی‌اش دست‌کم روزی سه ساعت در یک اتاق عایق‌شده در برابر صدا مطالعه می‌کرد و هر چیز مهمی را به‌محض این‌که منتشر می‌شد، می‌خواند. عکس‌هایی از همینگوی پشت میز مطالعه می‌توانست برای نویسندگان جوان مفیدتر از عکس‌هایی باشد که او را فاتحانه بالای سر یک گاومیش نشان می‌دهد.

هیچ نویسنده ذاتی‌ای وجود ندارد، فقط نویسنده‌هایی وجود دارند که مطالعه می‌کنند. برای نویسنده شدن هیچ راه دیگری به‌جز مطالعه وجود ندارد. اگر کودکی را به حال خودش بگذاریم، هیچ‌وقت به فکر بند کفش‌هایش نخواهد افتاد.

جایی که کتاب و کتابخانه زیاد باشد، نویسنده هم زیاد خواهد بود. معنای این حرف لزوماً این نیست که نابغه هم زیاد خواهد بود. بگذارید خیال‌تان را راحت کنم. فقط در آزمایشگاه‌های بمب اتمی است که نوابغ دور هم جمع می‌شوند.

من همیشه متهم شده‌ام که منطقه فقیرنشین شرق نیویورک را به شکل اغراق‌آمیزی رمانتیک می‌بینم. آنجا جایی است که مهاجران یهودی وقتی به آمریکا آمدند، در آن ساکن شدند و جایی است که من کودکی‌ام را در آن گذرانده‌ام. شاید کسانی که فقر و بدبختی آن منطقه و خانه‌های اجاره‌ای سرد و کارخانه‌های استعمارگرش را به یاد دارند، معتقد باشند که من در آثارم آنجا را زیادی دنج، راحت و حتی افسون‌کننده ساخته و پرداخته‌ام. ولی به نظر من این‌ها چیزهایی است که همه‌جا وجود دارد، همیشه و همه‌جا. آن‌چه در منطقه فقیرنشین شرق منحصر‌به‌فرد بود، سرزندگی روحی آن بود. و این چیزی است که من درباره‌اش خیال‌پردازی نمی‌کنم.

منطقه فقیرنشین شرق در فاصلة سال‌های ۱۸۸۰ و ۱۹۲۰ به دست مهاجران یهودی‌ای ساخته شد که از نسل‌کشی‌های روسیه و فشارهای سیاسی و اقتصادی کشورهای اروپای شرقی فرار کرده بودند. آن مهاجران یهودی وقتی در الیس آیلند از قایق پیاده شدند، اولین فکرشان این بود که «کی می‌تونم یه آمریکایی باشم؟» آن‌ها به اهالی بومی‌ای که در خیابان‌ها راه می‌رفتند، نگاه می‌کردند و تنها فکرشان این بود که «کی مثل اون می‌شم؟ کی می‌تونم اون رو درکش کنم؟» راه مثل او شدن و درک کردن او، از مدرسه، مطالعه و زبان انگلیسی می‌گذشت.

در همه‌جای آن منطقه علامت مطالعه به‌چشم می‌خورد: «درس شبانه». بچه‌های مهاجر ساکن مجتمع‌های مسکونی، علاوه بر زمین بسکتبال به کتابخانه‌ها هم می‌رفتند و مطالعه می‌کردند. پدرهای آن‌ها هم که اغلب یا دوره‌گرد بودند یا کارگر معدن زغال‌سنگ، روزنامه‌های تاشده را از جیب شلوارشان درمی‌آوردند، مطالعه می‌کردند و برای دیگران هم می‌خواندند، تا همه‌شان آمریکایی شوند.

به‌خاطر این شیفتگی زیاد به مطالعه، قهوه‌خانه‌ها پر از نمایشنامه‌نویس‌هایی بودند که دو یا گاهی سه نمایشنامه در ماه می‌نوشتند. شاید هیچ‌کدام از آن نمایشنامه‌ها موفقیت بزرگی به دست نیاورده باشند، اما در مقایسه با بیشتر نمایشنامه‌های مدرن چیزی کم نداشتند. آن روزها روزنامه‌ها پر بود از آثار جورج برنارد شاو (۱۹۵۰ – ۱۸۵۶)، هنریک ایبسن (۱۹۰۶ – ۱۸۲۸) و آنتون چخوف (۱۹۰۴ – ۱۸۶۰) و اشعاری که چاپخانه‌دارها، کارگران خیاط‌خانه‌ها، آنارشیست‌ها و سوسیالیست‌ها سروده بودند.

امروز فرزندان و نوه‌های آن مهاجران همه از آن منطقه رفته‌اند و در حومه‌ها زندگی می‌کنند. اگر هم بخواهند مطالعه‌ای بکنند، اخبار سهام را در روزنامه محلی می‌خوانند تا از اوضاع بازار و صعود و سقوط قیمت‌ها باخبر شوند.

منطقه فقیرنشین شرق آدم بزرگی را به جهان ادبیات معرفی نکرد. این حرف درستی است. اما از صد میلیون شهروند دیگر آمریکایی هم تنها سه چهار نفر برای خودشان اسمی دست‌وپا کردند. ما آمریکایی‌ها معمولاً نسبت به نویسنده‌ها بی‌اطلاعیم. از آن‌ها انتظار داریم که یا ثروتمند باشند یا معروف. یک نویسنده از دوستش که مثلاً کارشناس بیمه است، انتظار ندارد که هر سال عضو باشگاه یک میلیون دلاری‌ها باشد. انتظار او از دوستش صرفاً این است که کتاب بخواند. ولی یک کارشناس بیمه که با نویسنده‌ای دوست است، از او توقع دارد که نویسنده بزرگی باشد، نویسندة ثروتمندی باشد و چهره‌ای ملی باشد. دلیل چنین توقعی این است که آن کارشناس بیمه اعتقاد دارد کسی که به تجارتی پرخطر و قمارگونه همچون نویسندگی حرفه‌ای دست می‌زند، باید نویسنده‌ای مادرزاد باشد. حال‌آن‌که نویسندگی هیچ‌وقت با اشرافی‌گری -که با تردید می‌توانم بگویم تنها چیزی است که مادرزادی است- نسبتی نداشته است. نویسنده‌ها مثل سگ‌ها یا اقلیت‌های محلی چهارهزار نفری نیستند که با نژاد خاصی به دنیا بیایند. همه چیزی که نویسنده‌ها به ارث می‌برند، سنت نویسندگی است. تنها و تنها به کمک این میراث است که نویسنده‌ها دنیای مطلوب‌شان را خلق می‌کنند.

 

گروه‌ها: سلام کتاب

تازه ها

برملا؛ نگاهی به داستان عکاسی

حقیقت در آینه‌ی روتوش

فروپاشی یک رؤیای ساختگی

قصه‌ای در دل داستان

از رنج هنر

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد