کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس – ۱۰ (فکرهای کج، پاهای معوج)

۲۳ آذر ۱۳۹۱

بخاری خیال ندارد به این زودی‌ها گرم شود. پشت فرمان سگ‌لرز می‌زنم. خورشید چند روزی است خودش را به شهر نشان نداده. لابد با خودش گفته «چه فایده دارد تابیدن به شهری که زیر چتر دود و کثافت مدفون شده. بگذار جای بهتری خودم را خرج کنم.» و بار و بندلیش را بسته و رفته. رادیو را روشن می‌کنم. مجری طبق معمول از ترافیک صبحگاهی می‌گوید و دانه‌دانه خیابان‌ها و اتوبان‌ها را نام می‌برد که یکی‌شان مسیر شمال به جنوبش کیپ شده و دیگری شرق به غربش. از خیابان‌هایی که من باید ازشان عبور کنم، نامی نمی‌برد، اما بازهم طبق معمول می‌دانم باید بمانم توی ترافیک و دود اتوبوس‌ها و موتورسیکلت‌ها؛ که هر چقدر هم درز و دورزهای ماشین را بگیری و شیشه‌ها را نکشی پایین، بازهم راهش را پیدا می‌کند و ریه‌ات را جلا می‌دهد سر صبحی. نیم‌ساعتی به شروع کلاسم مانده. با این اوضاع‌و‌احوال به‌موقع نمی‌رسم. با صف ماشین‌های مانده‌میان‌راه، می‌پیچم توی خیابانی که تویش یک مدرسه کودکان استثنایی است. ون‌تاکسی ایستاده کنار خیابان و راننده‌اش یکی‌یکی بچه‌ها را بغل می‌کند یا دست‌شان را می‌گیرد و می‌کشد و می‌برد تحویل مسئولان مدرسه می‌دهد. این یکی معلوم است خیلی بازیگوش است. برایم زبان درمی‌آورد. دست تکان می‌دهم. دیگر محلم نمی‌گذارد. دست‌ها و پاهایش کج‌وکوله‌اند و آب‌دهانش از گوشه لبش آویزان. موهایش را چهار زده‌اند. کاش نزده بودند. راننده بچه را هل می‌دهد توی بغل خانم معلم. یک زمانی فکر می‌کردم باید دست‌های چنین معلم‌هایی را بوسید، اما حالا گاهی این فکر می‌افتد توی کله‌ام که: «نه بابا، اینم از بیکاری اومده اینجا. اگه پیدا می‌کرد، نمی‌رفت یه دبستان غیرانتفاعی اون بالا بالاها؟» هیچ‌وقت نتوانسته‌ام با اطمینان به این سؤال جواب مثبت بدهم، اما بدیِ ماجرا این است که مدت‌هاست نمی‌توانم با آن اطمینان سابق نه هم بگویم. ماشینم تکانی می‌خورد. توی آینه نگاه می‌کنم. راننده ماشین عقبی دستش را طوری ول می‌دهد طرفم که یعنی «برو دیگه مرتیکه. خوابت برده؟» جلوم تا سر خیابان خالی است. دنده را جا می‌زنم و پیش از آن‌که گاز بدهم، برای سه دختربچه‌ای که راننده دست‌های‌شان را گرفته و می‌کشد دنبال خودش، دست تکان می‌دهم. حتی یکی‌شان هم -برای دلخوشی هم که شده- لبخند نمی‌زند. راه رفتن با این پاهای معوج آن‌قدر سخت و پیچیده هست که آدم نتواند دست تکان دادن مرد سیبیلوی توی پراید مشکی را ببیند، یا اگر هم دید، محل بگذارد. فکر بچه‌های ناقص‌الخلقه دست از سرم برنمی‌دارد. می‌دانم امشب خواب‌شان را خواهم دید. فقط نمی‌دانم که توی خوابم خودم ناقص خواهم بود، یا زنم، یا مادرم، یا کی. و باز می‌دانم که احتمالاً درگیر ماجرایی عاطفی خواهم بود. و باز می‌دانم که شب گندی خواهم داشت تا خود صبح. شاید همسرم باردار شود و وسط یکی از آن سونوگرافی‌های بعد از سه‌ماهگی یا چه می‌دانم پنج‌ماهگی‌اش، دکتر ناگهان دست نگه دارد، عینکش را از روی چشم بردارد، نگاه ترحم‌آمیزی بیندازد به پدر مهربانی که من باشم و ایستاده باشم کنار در اتاق سونوگرافی، و بگوید: «می‌تونم خصوصی باهاتون صحبت کنم؟» و من پیش از این‌که به هرچیز دیگری فکر کنم -مثلاً به این‌که دکتر چه می‌خواهد درباره فرزند هنوز نداشته‌ام بهم بگوید- به میزانسن تکراری و کلیشه‌ای صحنه خوابم فکر کنم و صدای خودم بپیچد توی سرم که: «این درست که هف‌هش‌ساله دیگه تلویزیون نیگا نمی‌کنی، اما انگار حالا‌حالاها کلیشه‌هاش نمی‌خوان دست از سرت بردارن.» شاید هم نشسته باشم پشت میز کارم و مشغول نوشتن چیزی یا طراحی چیز دیگری باشم و ناگهان دست‌هایم شروع کنند به کج و مج شدن. خودنویس از دستم بیفتد. جوهرش پس بدهد به فرش. یکی از پاهایم بزرگ شود، بزرگ شود، آن‌قدر بزرگ شود که از روی صندلی بیفتم زمین. هرچه هم بخواهم داد بزنم و از زنم یا هرکسی که ممکن است پیشم باشد، کمک بخواهم، صدایی از حلقم درنیاید. می‌پیچم توی پارکینگ دانشکده. پنج دقیقه دیر کرده‌ام. ماشین را غل و زنجیر می‌کنم و تند می‌روم سمت ساختمان. توی راه یک سؤال مدام توی کله‌ام زنگ می‌زند: «معلمه اگه یه کار بهتری گیر بیاره، راستی‌راستی می‌ذاره می‌ره؟»

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد